🍂 مگیل / ۲۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
به یاد می آورم مسجدی که به آن کمک کردم تنها یک در داشت و چهار دیوار. به جای فرش روی حصیر نماز میخواندند و منبری که من داخلش پنهان شدم تنها مخفیگاه آنجا بود. طبیب با علم و اشاره به من فهماند که آن روز چند نفر از ده دیگر آمده و چون به آنها اطمینانی نبود نمیخواستند از بودن من در آنجا چیزی بفهمند. حالا شما میگفتید این هم یکی از اقوام ماست که تازه از بیمارستان آمده بعد که فکر کردم دیدم چه حرف احمقانه ای زده ام. آنها همه اهالی ده را تک به تک میشناسند. ضمن اینکه این بنده خدا خودش طبیب است و مخالف بیمارستان.
حرفی از رفتن نیست. نمیدانم میخواهند با من چه کار کنند. به حساب من دو هفته ای میشود که پا به این روستا گذاشته ام. روزها بی آنکه بدانم چند چشم نگاهم می کنند به پشت بام میآیم و آفتاب میگیرم و شبها در مسجد برای اهالی ده زیارت وارث میخوانم؛ چرا که تنها این زیارت نامه را از حفظ هستم. یک شب به بهانه تجدید وضو زیارت را زودتر تمام کردم همین طور که دست کشیدم و به طرف در مسجد میرفتم صف به صف مردم از پیر و جوان نشسته بودند. برایم خیلی غیر منتظره بود کمی احساس احترام و بزرگی میکردم. در این جاها، آدم خوب میتواند مریدانی واقعی دست و پا کند. در همین حال و هوایم که میآیند و وسایلم را میآورند. همان خرت و پرت هایی که توی کوله و جیبهای لباسم مانده بود. میفهمم که وقت رفتن است. با یک دست وسایلم را میگیرم و به دست دیگرم ریسمانی را میسپارند. اولش فکر میکنم کس دیگری هم با من میآید. برای چند لحظه گیج میشوم اما حدسم درست است. این ریسمان سر دیگرش به افسار مگیل بسته شده. بازهم سروکله این حیوان زبان نفهم پیدا شد!
برای آنکه جلوی آن همه آدم خود را عصبانی نشان ندهم و همچنین توی
ذوقشان نزده باشم برمیگردم و مگیل را نوازش میکنم.
- پارسال دوست امسال آشنا. ببین ما را کجا آوردی. و بعد خودم را نزدیکتر میبرم و در گوشی به مگیل میگویم: «از اینجا که رفتیم تو سی خودت و من هم سی خودم. نمیخواهم برای یک لحظه شده قیافه نحس تو را ببینم، هرچند که نمیبینم. مگیل هم بی آنکه بفهمد چه میگویم طبق معمول مشغول نشخوار است و با این کار بیشتر اعصابم را خرد میکند. ببین با این کارهایت سه چهار هفته است که اسیر و عبیرم. راه دو ساعته را تبدیل کردی به یک مسافرت سالانه. تازه اگر جان سالم در ببریم خیلی حرف است. حالم ازت به هم می.خورد. اگر به جای قاطر، گوسفند بودی همین الان سرت را میبریدم و میدادم اینها بخورند.
یکی از کردها با اشاره به من فهماند که میخواهند مرا به طرف ایران بفرستند؛ جایی که رزمنده های خودی هستند. دو نفر هم مرا تا نزدیکی مرز بدرقه میکنند اما مابقی راه را باید خودم بروم. چراکه اگر به دست عراقیها بیفتند، اسیرم میکنند یا کشته میشوند. آقا به خدا ما تا این حد راضی به زحمت نیستیم نمی خواهد به خاطر من خودتان را به دردسر بیندازید. من همین جوریاش هم اسقاطی هستم و باید اوراق بشوم. وقتی دیدم اوضاع جدی شد و دارند یکی یکی مرا در آغوش میکشند، سعی کردم دوباره چند کلمه کردی بلغور کنم.
سرچوخیر خدا و یادتان
و بعد از چند هفته دوباره افسار مگیل در دستم بود و در اصل او بود که باید راهنمای من میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂