قصه زهرا زهرا اهل حُمص سوریه ست. سه تا بچه داره. موهای دخترش رو دوگوشی از بالای سر بافته، همون‌طوری که من موهای دخترمو می‌بافم. اسم پسرش هم حیدره‌ست. حیدر نه‌ها، حیدره! این اسم رو زیاد روی پسرهاشون می‌ذارن و با دانش عربی من در تضاده! این تضادها البته کم نیست. فکر کنم اون عربی که به ما درس دادن، فقط در یک کتاب کاربرد داشته: قرآن! بچه‌هاش مدرسه غیرانتفاعی می‌رفتن، انگلیسی می‌خوندن، باغ زیتون داشتن و یه خونه‌ی بزرگ. بشار اسد که سقوط کرد، دیدن دیگه جای موندن نیست. تحریرالشامی‌ها به سمت محلات شیعه در حرکت بودن و سرها رو می‌بریدن. وسایلو جمع کردن و زدن به جاده. روز دوم یکی از همسایه‌ها خبر داده بود: خونه‌تونو آتیش زدن! ‌ گفتم الان چی بیشتر ناراحتت می‌کنه؟ گفت: مدرسه بچه‌ها. دلم می‌خواد اینا تحصیل کنن. غصه می‌خورم می‌بینم بی‌هدف می‌چرخن. دخترش نشسته بود و داشت مشت مشت اسمارتیز می‌خورد. زهرا ظرف رو از جلوش برداشت و بهش چشم‌غره رفت. مثل همه مادرهای دنیا.