eitaa logo
روزهای مادرانه
2.7هزار دنبال‌کننده
708 عکس
65 ویدیو
12 فایل
@motherlyday من اینجام😁
مشاهده در ایتا
دانلود
من اصلا دوست ندارم فاز تحلیل‌گر سیاسی و اجتماعی بردارم. همیشه هم مسخره می‌کردم این بلاگرهایی رو که تا پا می‌ذارن توی یه شهری، شروع می‌کنن به سخنرانی درباره وضعیت زندگی مردم و رفاه اجتماعی و شرایط سیاسی و ریشه‌های فرهنگی و... کوتاه بیا عامو! دو روز رفتی، چار تا دربون هتل دیدی و برگشتی دیگه😄😄 خلاصه؛ منتظر تحلیل سیاسی در این مکان نباشید! الان تنها چیزی که می‌تونم با اطمینان بهتون بگم اینه که قدر حمام خونه‌هاتونو بدونین!! من الان نصف فامیل و دوست و آشنا رو بسیج کردم، یه حموم برام پیدا کنن و منو بهش برسونن! اوضاع اردوگاه مهاجران یه جوریه که میگی شرایط مسیر اربعین چقدر لاکچری بود!! خونه که هیچ! الان نیازم حمومیه که آبش گرم باشه و درش قفل داشته باشه! برای همین هم ده پونزده نفر دارن تلاش می‌کنن! حموم بردن "حسنی" این قدر دست‌اندرکار نداشت😂 پ.ن. دو تا رنگین‌کمونه؛ می‌بینین؟
در یک دنیای موازی این می‌توانست عکس مادر عروس و مادر داماد باشد! قبلش فاطمه داشت می‌گفت وقتی پسرش شروع کرده به فارسی خواندن، تا کنکور بدهد و در ایران دندانپزشکی بخواند، بهش گفتم من هم با تو می‌آیم و همان جا یک عروس خوب برایت پیدا می‌کنم! بهش گفتم من دختر خوب سراغ داشتم‌ها! و خندیدیم! جواب کنکور پسرش آمد. از دانشگاه ایران ایمیل زدند که حسن دندانپزشکی قبول شده. حسن دو روز قبلش شهید شده بود. ‌ فاطمه همسن من و پسرش ۱۸ساله بود. امدادگر بود و در یک مرکز درمانی نزدیک خانه‌شان خدمت می‌کرد‌. موشک را که زدند، فاطمه از پنجره خانه دید: موشک آمد پایین و مرکز درمان رفت هوا. گفت: همان وقت فهمیدم حسن شهید شده. گفتم: دلت برایش تنگ شده؟ گفت: خیلی! وقتی پیکرش را بهم نشان دادند، به دکتر گفتم چند دقیقه صبر کن، نگذارش توی سردخانه، یک قرآن بده، من برایش بخوانم. حالا هم هروقت دلتنگی خیلی فشار می‌آورد، می‌آیم همین‌جا، قرآن می‌خوانم. . چند دقیقه بعد مداح داشت روضه علی‌اکبر می‌خواند. شانه‌های مادر حسن بی‌صدا تکان می‌خورد. ده‌ها مادر و پدر دیگر کنار جوان‌های شهیدشان نشسته بودند و برای جوان شهید حسین گریه‌ می‌کردند.
طرف بهم میگه: برو فلان فیلم رو ببین، بفهمی لبنان چه خبره! این هم از اون حرف‌های عجیب غریب روزگاره! من اینجا حضور واقعی دارم، بعد اون میگه من از روی فیلم‌هاش بهتر می‌شناسم! مثل دوران ززآ شده که طرف از کانادا پیام می‌داد سمت خونه شما شلوغه، بعد ما تو خیابون بودیم، می‌گفت دروغ میگی!! بگذریم... دارم تلاش می‌کنم با همه حرف بزنم و شنونده باشم‌ و از روی چهار تا خیابون و دو تا فیلم نظریه‌پردازی نکنم. علی‌الحساب می‌تونم بگم هم اون فیلم‌ها درسته، هم اون یکی فیلم‌ها! لبنان مملکت و ملت یک‌دستی نیست. کشور خودمون چقدر متنوع و متناقضه؟ اینجا ده برابر شدیدتره! اصلا بیشتر مشکلات این منطقه از همین تعدد و تفاوت نشات می‌گیره. چیز تازه‌ای هم نیست... حدود هزار سالی می‌شه! درست می‌شه ایشالا... فقط امیدوارم هزار سال دیگه طول نکشه. خیلی زود... خیلی خیلی زود. مثلا همین جمعه شاید. ‌
دیشب کم آوردم. به نرگس (همین خانم توی تصویر) پیام دادم و رفتم خونه‌شون. خودش و همسرش اینجا زندگی می‌کنن. کلیدواژه مشترک بین‌مون همشهری‌جوان بود! کلی درباره خاطره‌های مشترک‌مون حرف زدیم. بعد دیگه بحث جدی شد و رفتیم سراغ منطقه. آقای خسروی دیپلماته و اولین ماموریتش افتاده لبنان، وسط جنگ! از لحاظ بخت و اقبال، جایگاه رفیعی داشت!!😂 همین که نویسنده خاطرات‌شون اومده بود خونه‌شون که از حموم و لباسشویی خونه‌شون استفاده کنه، نشون میده چه خوش‌اقباله!😅 خلاصه دیشب بعد از چند روز با لباس‌های تمیز و روی تخت نرم و گرم خوابیدم. هرچند از عذاب وجدان به خودم می‌پیچیدم. قراره به زودی بریم بَعلبک و بعدش هم هِرمِل. میگن هرچی این اردوگاه وضعیتش ناجوره، بعلبک ده درجه بدتر و هرمل صد درجه سخت‌تره! خدا رحم کنه. بعدها در زندگینامه‌م، در بخش از خانواده محترم خسروی باید تشکر کنم! مثل یه چای گرم بودن، وسط یه شب سرد. ‌
قصه زهرا زهرا اهل حُمص سوریه ست. سه تا بچه داره. موهای دخترش رو دوگوشی از بالای سر بافته، همون‌طوری که من موهای دخترمو می‌بافم. اسم پسرش هم حیدره‌ست. حیدر نه‌ها، حیدره! این اسم رو زیاد روی پسرهاشون می‌ذارن و با دانش عربی من در تضاده! این تضادها البته کم نیست. فکر کنم اون عربی که به ما درس دادن، فقط در یک کتاب کاربرد داشته: قرآن! بچه‌هاش مدرسه غیرانتفاعی می‌رفتن، انگلیسی می‌خوندن، باغ زیتون داشتن و یه خونه‌ی بزرگ. بشار اسد که سقوط کرد، دیدن دیگه جای موندن نیست. تحریرالشامی‌ها به سمت محلات شیعه در حرکت بودن و سرها رو می‌بریدن. وسایلو جمع کردن و زدن به جاده. روز دوم یکی از همسایه‌ها خبر داده بود: خونه‌تونو آتیش زدن! ‌ گفتم الان چی بیشتر ناراحتت می‌کنه؟ گفت: مدرسه بچه‌ها. دلم می‌خواد اینا تحصیل کنن. غصه می‌خورم می‌بینم بی‌هدف می‌چرخن. دخترش نشسته بود و داشت مشت مشت اسمارتیز می‌خورد. زهرا ظرف رو از جلوش برداشت و بهش چشم‌غره رفت. مثل همه مادرهای دنیا.
چهار روزه موقع قنوت عطسه می‌کنم! هی از خودم می‌پرسیدم چه مشکلی پیدا کردم با قنوت! نکنه خدا نمی‌خواد حرفامو بشنوه، نکنه دعا کردنم مشکل داره، نکنه... همین طور که داشتم به ملکوت می‌رسیدم؛ بو کردم، دیدم دستم بوی صابون میده! هیچی دیگه؛ فهمیدم به صابون اینجا حساسیت دارم، دستمو میارم نزدیک صورتم، عطسه‌م می‌گیره!😅 در تصویر، وضعیت خوابیدن مادرلی در سرما رو می‌بینید! حجاب، به معنای واقعی‌ش مصونیت است!😂 https://eitaa.com/motherlydays
قبل از این که فضا رو معنوی کنم، اینو بگم: اینجا مکان محبوب من، در این سَفره! موکب امام علی، روبروی مزار شهداست! ما هر بار میایم اینجا، کل کمبود ویتامین‌مون رو جبران می‌کنیم! دو سه تا میوه می‌خوریم، دو سه تا هم می‌ذاریم تو کیفمون و می‌بریم! دقیقا عین همون‌ها که خودمون توی هیات‌هامون بهشون چشم‌غره می‌رفتیم!😅 بچه‌ها! اگر دفعه بعد یکی رو دیدین به جای یه موز، سه تا موز برداشت؛ به جای یه چایی، پنج تا چایی خورد؛ همون‌جا با دست پرتقال رو پوست کند و خورد؛ بهش چشم‌غره نرین! شاید واقعا توی اردوگاه اوارگان زندگی می‌کنه!😂🤪 پ.ن. در جریان هستید دیگه؟ یکی از ابزارهای طنز، اغراقه!🤓 https://eitaa.com/motherlydays
مزار شهدای اینجا دریای قصه‌هاست. دست بزنی توی این دریا، قصه‌ست که به دستت می‌چسبه. همین که وارد مزار شهدا شدم، چشم‌توچشم شدم با یک آشنا. تا بیام فکر کنم و یادم بیاد، خودش جلو اومد و سلام و علیک کرد! زینب، همین یک ماه پیش در تهران در دوره تولید محتوا شرکت کرده بود و من مدرّس یکی از روزهای کارگاهشون بودم! خودش اینجا خبرنگار یک رادیوی محلی بود. سریع دستمو گرفت و برد بالای سر قصه‌ها... یکی‌ش قصه‌ی همین مرد بود. احمد بَزی خودش راوی شهداء بود. توی فیلمی که زینب داشت، همین جا روی پله‌های مزار شهداء ایستاده بود و برای نوجوان‌ها زندگی ابدی شهداء رو روایت می‌کرد. حالا خودش یکی از اونها بود که باید روایت می‌شدن! گفت ازش فقط یک قطعه استخوان برگشته. گفتم چرا؟ پیدا کردنش خیلی طول کشیده؟ گفت بیشتر شهدای اینجا همین طورن؛ یک استخوان، یک مُشت مو... به خاطر انفجار، چیزی ازشون نمونده... سوختن. ‌ پوست تنم سوخت. دلم سوخت. ‌ https://eitaa.com/motherlydays
ما یک ساعتی هست اینجا نشستیم؛ تنها اتاق سقف‌دار(!) در کنار مزار سیده‌خوله. هر چند دقیقه یک بار، یکی در رو باز می‌کنه، میگه "سیدمحسن؟" و وقتی می‌فهمه نیست، می‌ره. به بچه‌ها میگم سیدمحسن برای این پناهجوها، مثل مامانِ خونه‌ست که هرچی می‌خوان و هر چی می‌شه، صداش می‌کنن! سیدمحسن یکی از عجیب‌ترین آدم‌هاییه که در این سفر دیدم. ایرانیه. آمریکا زندگی می‌کرده. می‌خواسته بره برای دفاع از حرم؛ حاج‌قاسم گفته هرکس می‌خواد از حرم دفاع کنه بره خوزستان. زن و بچه رو گذاشته امریکا و پنج سال رفته خوزستان و کار جهادی کرده. بعد لبنان جنگ شده. گفتن دارن به آواره‌های جنوب لبنان کمک می‌کنن، پاشده اومده اینجا. حالا هم اینجا توی سیده‌خوله ست و به پناهنده‌های سوری کمک می‌کنه. چند روز پیش که اینجا بودم دیدمش. به جز وقت خوندن نماز، حتی یک دقیقه هم آروم نمی‌گرفت. هم روی کل منطقه و اردوگاه‌ها تسلط داشت، هم تک‌تک بچه‌ها رو می‌شناخت. درباره کار کودک ازش پرسیدم، مسلط و ایده‌مند بود! شبیه آدم‌هایی که می‌شناسم نیست. شبیه ما نیست. شبیه بنده‌های خوب خداست. ‌ ‌ پ.ن. ما هم منتظر سیدمحسنیم! https://eitaa.com/motherlydays
بسم‌ الله الرحمن الرحیم بریم برای یک روز پرکار در اردوگاه سیده‌خوله به نیت تلاش برای تعجیل در ظهور حضرت ولی‌عصر(عج) ‌ امروز سعی می‌کنم براتون توضیح بدم ما دقیقا اینجا داریم چی کار می‌کنیم.
اونجا چه خبره؟ شما اونجا چی کار می‌کنین؟ توی این ویدئوها توضیح دادم که اینجا چه خبره و چه اتفاقی افتاده که پناهندگان سوری اینجان؟ ما کی هستیم و برای چه کاری اومدیم؟ ‌