دو سال پیش
دو سال پیش؛ همین روزها
دو سال پیش، حاج خانوم از اول ماه رمضان پاشده بود آمده بود تهران
و من از اول ماه، پاپیچ ِ یکی از بچههای بالا که:
جور کن دیگه؛ ثواب داره. بچه هاش دعات میکنن ها! مادر سه تا شهیده ولی آقای
#خامنهای رو تا حالا ندیده...
و دو سال پیش همین روزها بود که آن بچهی بالا زنگ زد و گفت: «فردا»! انقدر سریع که همسر و بچههای شهید سومی نتوانستند از اهواز خودشان را برسانند.و من بعنوان هماهنگ کننده دیدار – البته از نوع تقلبیاش – خودم را چپاندم کنار مادر شهید و نوه و نتیجهاش و خواهر شهید. ایستادیم در حیاطی که بین حسینیه امام خمینی و خانهی
#آقا حائل شده بود؛ تا بعد از نماز ظهر و عصر – که در ماه مبارک، همه را برایش راه میدهند – موقع برگشتن آقا به خانه اش، ببینیمش.
با مقداری عجله آمد – که بعدن فهمیدم بخاطر یک سفر کاری به خارج تهران در همان روز بوده و فهمیدم که چقدر سمبه رفبقمان پرزور بوده که وسط برنامه فشردهی آن روز گرم ِ ماه مبارک، کار ما را ردیف کرده –
و وسط راه، نگاهش به ما افتاد و به
#مادر-شهید که از روی ویلچرش بلند شد و عکس سه جوان رعنایش را در دستش گرفت. همه بهت گرفته بودشان؛ پررویی کردم و برای راه افتادن مجلس، بلند گفتم: آقا؛ مادر سه شهید هستن! بازار سلام و علیک و معرفی افراد که سرد شد، آقا عکس را دست گرفت و همزمان با نگاه دقیقش به شهدا، حاج خانوم و دخترش، شروع کردند به توضیح دادن درباره شهید اولی و بعد هم شهید دومی
اما هنوز عجلهی آقا خیلی فروکش نکرده بود تا اینکه حاج خانوم با لهجه شیرین دزفولی اش، به شهید سومی رسید:
ـ بهش گفتم دو تا داداش دیگه ات که رفتن، زن و بچه نداشتن. اما تو چی؟ تو که سه تا بچه داری و چهارمیش هم تو راهه. اگه بری و مثل مهدی و اسماعیل برنگردی، کی اینا رو نگهداره پس؟
بعد حاج خانوم، انگار که داغ دلش دوباره تازه شده باشد، در حالی که داشت حالت پسرش را حکایت میکرد؛ انگشت سبابهاش را بطرف آسمان و سرش را بطرف زمین گرفت و گفت:
_ پسرم اینطوری گفت: خدا !
و من زدم زیر گریه و همزمان، چشمهای آقا را دیدم که پر از اشک شد و نفسش را در سینه حبس کرد که قطرههای غمش روی محاسن سپیدش نچکد و عجلهاش فرو کش کرد .... و شمرده شمرده گفت: همین ایمانها بوده که این نظام را حفظ کرده و این مملکت را نگه داشته ...
و بعد رویش را کرد طرف ِ آن آقایی که در کمترین فاصله با او ایستاده بود و گفت: قرآن و آن کیف ِ من را بیاورید.
و تا آن آقا بپرد و برود طرف خانه آقا؛ نتیجه شان را – که هنوز به 4 ماه نرسیده بود – دادند بغل آقا که اذان و اقامه بگوید در گوشش و طفل، بعد از دو تا الله اکبر ِ اولی که زل زد به چشمهای آقا، تا آخر اقامه گریه کرد؛ طوری که آقا بعد از اقامه، بچه را داد دست مادرش – مادر میشد نوه حاج خانوم – و گفت:
- این بچه تو آفتاب کلافه شده؛ ببریدش تو این اتاق. و به اتاق ملاقاتهای خصوصی اشاره کرد! مادر و بچه همین که از دید آقا خارج شدند، مقابل سد محافظها قرار گرفتند که: نه! اینجا نمیشود. و مادر، همین طور حیران و سرگردان مانده بود که دو تا سید معمم که زیر سایه درخت و روی یک نیمکت نشسته بودند و صحبت میکردند، سریع بلند شدند و جایشان را دادند به مادر و بچه که حالا آرامتر شده بود. دقیق که شدم، فهمیدم دو تا سید معمم، پسر سوم و چهارم ِ آقا هستند.
داشتم ذهنم را دوباره برمیگرداندم طرف مجلس اصلی که دیدم آقا بعد از امضای قرآن، از کیفی شبیه کیف پول – که تویش پنجاه سی چهل تا سکه بهار آزادی بود – دو تا سکه به حاج خانوم داد و یکی یک سکه به همسر و 4 فرزند شهید که مادربزرگ شان برساند به دستشان. و عازم رفتن شد. حاج خانوم که از وسط دیدار به بعد روی ویلچرش نشسته بود، رفتن آقا را که دید، بلند گفت: آقا!
آقا برگشت طرفش و با آن قدّ کشیدهاش تا جلوی صورت حاج خانوم خم شد. حاج خانوم با لهجه شیرین دزفولیش گفت: ببخشید که عاجزت کردم! همه فهمیدند که منظورش این بوده: ببخشید که خستهات کردم (در آن گرمای ظهر ِ ماه مبارک آن هم با وضعیت ایستاده) اما آقا انگار که بخواهد مجلس را با خنده تمام کند، همانطور که خم شده بود جلوی مادر سه شهید، با لبخند گفت: عاجز نشدم! و همه خندیدند
@msnote