*جزئیاتی درباره شفا گرفتن یک بیمار خاص* متوکل ـ که مورخین او را بدترین و ستمکارترین خلیفه عباسی می‌دانند ـ به غده و دملی دچار شد که او را در آستانه مرگ قرار داد و هیچ‌کس جرات نمی‌کرد دمل او را جراحی کند.. پس مادر خلیفه نذر کرد که اگر پسرش شفا پیدا کند، اموال فراوانی را به اباالحسن علی‌بن‌محمد تقدیم کند. [مادر باهوشی بوده که می‌دانسته باید برای چه کسی نذر کند و از کجا شفا بگیرد] ــــــــــــــــــــــ فتح‌بن‌خاقان، وزیر متوکل به او گفت: کاش کسی را به سوی این مرد ـ و منظورش اباالحسن الهادی بود ـ می‌فرستادی که از او سوال کند؛ شاید او چیزی بداند که خدا بوسیله آن، گشایشی به کار تو دهد. پس هنگامی که فرستاده به نزد علی‌بن‌محمد رفت و به قصر بازگشت و نسخه اباالحسن را بیان کرد، درباریان مسخره‌اش کردند. فتح‌بن خاقان گفت: چه ضرری دارد که این را هم تجربه کنیم؟ پس به نسخه عمل کردند و متوکل شفا پیدا کرد. [چه خوب در جامعه کبیره گفتید که: «خضع کل جبار لفضلکم». آنها هم می‌دانند موقع درماندگی باید کجا بروند. وقتی برای بدترین دشمنان همچین نسخه‌های کارآمدی می‌نویسید، دیگر تکلیف ما دوستداران‌تان را معلوم کرده‌اید. حتما می‌بینید زخم‌هایی که به خودمان زدیم و دمل‌هایی که با مکر دشمنان، به تنِ امت‌تان نشسته. درست است که هنوز بعضی مریضی‌های‌مان را نفهمیدیم تا شفایش را بخواهیم اما بالاخره برای شفاگرفتن، کسی را نفرستادیم. خودمان آمدیم. یادتان می‌آید که دردهای‌مان را کنار ضریح‌تان گفتیم؟ امشب منتظریم تا فرستاده، نسخه‌تان را بیاورد.] ـــــــــــــــــــــ چند روز بعد، از بدگویی کردند که «در خانه‌اش سلاح جمع کرده.» متوکل، دستور داد شبانه به خانه‌ی علی‌بن‌محمد حمله کنند. اما چیزی پیدا نکردند جز کیسه‌ای که مُهر مادر خلیفه بر آن بود و هنوز باز نشده بود. آن را گشودند و ده‌هزار دینار طلا در آن می‌درخشید. وقتی کیسه را به قصر بردند، متوکل تازه از نذر مادرش خبردار شد. ـــــــــــــــــــــــــ «سعید حاجب» مامور دربار می‌گوید: وقتی شبانه بر دیوار خانه علی‌بن‌محمد نردبان گذاشتم و وارد شدم، از تاریکی نتوانستم راه اتاق‌ها را پیدا کنم. ناگاه صدای اباالحسن بلند شد: «ای سعید! صبر کن تا برایت *شمع* بیاورند.»... پس حیا کردم و گفتم: بر من سخت است که بدون اجازه وارد خانه شما شوم ولی چه کنم که مأمورم. [خدا رو شکر که مأموران خلیفه در زمان شما کمی با حیا بودند. در زمان جدّتان که اصلا خانه‌ای باقی نگذاشتند برای حسین و او را آواره صحراها کردند. حتی به آوارگی‌ش در وسط صحرا هم رحم نکردند و همان خیمه‌هایی بی‌دروپیکرش را آتش زدند تا در کربلا هم بزرگواری اهل‌بیت تعطیل نشود و شمع آورده باشند برای دشمنان: «خیمه‌ها می‌سوزد و *شمع* شب تارم شده»] ـ تقدیم به شیخ و مرحوم که با نقل این روایت در کافی و ارشاد، ما بیچاره‌ها را به درخششی از نور هدایت‌ حضرت امیدوار کردند. @msnote