𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 │دریایی از خون
جواب میدم : _"درسته تو درک نمیکنی ولی حق باتوعه ! میتونم بگم تا به الان نشده تا این اندازه حرف یه نف
آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم . _"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشتر بمونیم تا خونه بهتر گرم بشه یا میخوای بریم تا به مقصد بعدیمون برسیم ؟" _هیوا:"خب..." سرشو کمی کج میکنه که باعث میشه موهام به طرفی بریزن . _هیوا:"اگه بگم نظری ندارم بازم فکر میکنی از بی حوصلگیه ؟" تکخند میزنم . _"نه تا وقتی که خودت اعتراف نکرده بودی !" نگاهشو میچرخونه. _هیوا:"عالیه..." نگاهی به جامی که رو به روش و روی میز گذاشتم میندازه و برش میداره. _هیوا:"خب... نمیخوای که جام هامون رو ؟" کلمات آخرو کش میده و چشماشو کمی تنگ میکنه. _هیوا:"خب این اولین بارمه متوجهی ... تنهایی یه طوریه ." لبخند کمرنگی رو لبام میشینه .بطری رو بر میدارم و دوباره جاممو پر میکنم . _"متوجه شدم چی میخوای ." جاممو بالا میارم تا به جام هیوا بکوبمش ‌. _"به سلامتی تو ! این چطوره ؟ زودباش میخوام ری اکشنتو ببینم !" متقابلا لبخندی میزنه و بلافاصله جامشو بالا میاره و به جام من میزنه و بعد هردو از جام هامون مینوشیم ‌. _هیوا:"خب... فکر کنم حق با تو بود ؛ طعم خوبی داره ." میخندم . _"تبریک میگم ! تو الان یه بزرگسالی ." Part_7 -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-