آخرین جرعه ی شرابمو سر میکشم و از سر جام بلند میشم .
_"میخوای همچنان اوقاتمونو اینجا بگذرونیم و بیشتر بمونیم تا خونه بهتر گرم بشه یا میخوای بریم تا به مقصد بعدیمون برسیم ؟"
_هیوا:"خب..."
سرشو کمی کج میکنه که باعث میشه موهام به طرفی بریزن .
_هیوا:"اگه بگم نظری ندارم بازم فکر میکنی از بی حوصلگیه ؟"
تکخند میزنم .
_"نه تا وقتی که خودت اعتراف نکرده بودی !"
نگاهشو میچرخونه.
_هیوا:"عالیه..."
نگاهی به جامی که رو به روش و روی میز گذاشتم میندازه و برش میداره.
_هیوا:"خب... نمیخوای که جام هامون رو ؟"
کلمات آخرو کش میده و چشماشو کمی تنگ میکنه.
_هیوا:"خب این اولین بارمه متوجهی ... تنهایی یه طوریه ."
لبخند کمرنگی رو لبام میشینه .بطری رو بر میدارم و دوباره جاممو پر میکنم .
_"متوجه شدم چی میخوای ."
جاممو بالا میارم تا به جام هیوا بکوبمش .
_"به سلامتی تو !
این چطوره ؟
زودباش میخوام ری اکشنتو ببینم !"
متقابلا لبخندی میزنه و بلافاصله جامشو بالا میاره و به جام من میزنه و بعد هردو از جام هامون مینوشیم .
_هیوا:"خب... فکر کنم حق با تو بود ؛ طعم خوبی داره ."
میخندم .
_"تبریک میگم !
تو الان یه بزرگسالی ."
Part_7
#Little_part_role
#Text
-
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-