قـ🍉ـاچ کتـٰاب ؛
دکتر جراح ، ماسک روۍ صورتش را درآورد و بہ اعضاۍ تیم جراحـے گفت : مریض از دست رفت. دیگہ فایده نداره . بعد گفت : خستہ نباشید . شما تلاشِ خودتون رو کردین ، اما بیمار نتونست تحمل کنہ . یکـے دیگہ از پزشکها گفت : دستگاه شوک رو بیارین نگاهـے بہ دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم . همہ از حرکت ایستاده بودند . عجیب بود کہ دکتر جراحِ من ، پشت به من قرار داشت ، اما من مۍتوانستم صورتش را ببینم !حتـے مۍفهمیدم کہ در فکرش چہ مےگذرد .
همان لحظه نگاهم بہ بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم . برادرم با یک تسبیح بہ دست ، نشستہ بود کنار درب اتاق عمل و ذکر مـےگفت . خوب به یاد دارم کہ چہ ذکرۍ مـےگفت. اما از آن عجیبتر اینکہ ذهن او را میتوانستم بخوانم .
-کتابِ 3 دقیقہ در قیامت