#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part551
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
قلبم داشت از ترس تو سرم میتپید...
وای خدا عین جن بو داده بود...
چشم غره ای بهش رفتم و پشتم و بهش کردم.
هنوز یه قدم نرفته بودم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سفت چسبید بهم...
_ولم کن کیاااان
-عه عروسک قهر نکن دیگه...
هیچ حرفی نزدم و به حالت قهر وایستادم...
-تو ناز کن فقط من بیچاره هم که خریدار...
_همینکه هست...
-برو حاظر شو بریم بیرون...
برو عشقم...آنقدر من مظلوم رو اذیت نکن
_اره خیلی مظلومی دلم کباب شد...
حالا چون اصرار میکنی قبوله...
برو بیرون حاظر بشم...
خیلی پرو و ریلکس رفت رو تخت دراز کشید و ساعد دستشو گذاشت رو سرش و گفت:
_تا یه چرت میزنم حاظر شو...
فقط رو تخت فسیل نشم ببینم هنوز حاظر نیستی ...
بچه پرویی نثارش کردم کردم و بدون توجه به اینکه اینجاست لباس تو خونه ای هامو با کت و شلوار مشکی ساده ام و شاله آبی
کاربنیم پوشیدم و کفش هم رنگ شالمم برداشتم و پرت کردم رو تخت که کیان از جا پرید و ترسیده نگاهم کرد...
از این حالتش حسابی خندم گرفت...
بلند بلند داشتم میخندیدم که یهو از رو تخت پرید و سمتم حمله ور شد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱