نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part550 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و هر د
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 قلبم داشت از ترس تو سرم میتپید... وای خدا عین جن بو داده بود... چشم غره ای بهش رفتم و پشتم و بهش کردم. هنوز یه قدم نرفته بودم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سفت چسبید بهم... _ولم کن کیاااان -عه عروسک قهر نکن دیگه... هیچ حرفی نزدم و به حالت قهر وایستادم‌‌... -تو ناز کن فقط من بیچاره هم که خریدار... _همینکه هست... -برو حاظر شو بریم بیرون... برو عشقم...آنقدر من مظلوم رو اذیت نکن _اره خیلی مظلومی دلم کباب شد... حالا چون اصرار میکنی قبوله... برو بیرون حاظر بشم... خیلی پرو و ریلکس رفت رو تخت دراز کشید و ساعد دستشو گذاشت رو سرش و گفت: _تا یه چرت میزنم حاظر شو... فقط رو تخت فسیل نشم ببینم هنوز حاظر نیستی ... بچه پرویی نثارش کردم کردم و بدون توجه به اینکه اینجاست لباس تو خونه ای هامو با کت و شلوار مشکی ساده ام و شاله آبی کاربنیم پوشیدم و کفش هم رنگ شالمم برداشتم و پرت کردم رو تخت که کیان از جا پرید و ترسیده نگاهم کرد... از این حالتش حسابی خندم گرفت... بلند بلند داشتم می‌خندیدم که یهو از رو تخت پرید و سمتم حمله ور شد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱