eitaa logo
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
5.3هزار دنبال‌کننده
633 عکس
207 ویدیو
5 فایل
❤∞|بسم الله الرحمن الرحیم|∞❤ رمان:ساقدوش اجاره ای #نویسنده_مریم‌طاهری ممنون که هستین🥰 🔴هرگونه کپی برداری از رمان حرام می‌باشد و پیگرد قانونی و الهی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part542 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 با ترس پرت شدم توی بغلش... کیان س
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 از صداها معلوم بود پیک رستوران غذا رو آورده بود داده بود نگهبانی آخه از صمیمیت کیان معلوم بود نگهبانه... بعد چرا نگهبانی بیاره چرا خود پیک نیوردن بود؟ همینطور مشغول فکر کردن بودم که کیان صدام زد... _آیه خانوم کجایی...بدو که غذا سرد شد... از فکر بیرون اومدم و سریع دوتا بشقاب و دوتا قاشق چنگال رو جزیره اشپزخونه گذاشتم و بعد دوتا لیوان برداشتم همینکه برگشتم باز کیان مثل جن پشت سرم حاظر شد... هینننننن بلندی کشیدم که دستی که آزاد بود منو محکم گرفت و کنار گوشم نجوا گونه گفت: معذرت می‌خوام نمی‌خواستم بترسونمت... لبخند بی رنگ و رویی زدم... هنوز ذهنم سمت نگهبان بود... برای همین یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب و نشستم که کیان از تو کابینت دیس برداشت و شروع کرد به کشیدن غذا... قاشق و برداشتم با قاشق ور میرفتم که کیان گفت: _چیزی شده آیه؟ نگاهمو بهش دوختم و بد مزه مزه کردن حرفم گفتم: -کیان چرا نگهبانی غذا رو اورد؟ چرا خود پیک نیورد؟ نارنج و برداشت و روی کباب و گوشت ها چلوندش و بعد نگاهش و بهم داد _خوب نمی‌خوام دیگه بی گدار به آب بزنم... تا قضیه اون‌ گروگان گیری معلوم نشه،هرجا خواستی بری خودم میبرمت و به نگهبانی هم گفتم کسی بدون هماهنگی من نزاره بیاد... اخمم تو هم رفت.... یعنی جدی جدی زندونی شده بودم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part543 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 از صداها معلوم بود پیک رستوران غذا
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 انگشت های کیان رو روی صورتم حس کردم و از فکر بیرون اومد و خود خوری و ول کردم و بهش نگاه کردم... _نبینم آیه من اخماش تو هم شده... فقط سکوت کردم و نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست مثل قبل بچگانه رفتار کنم و دعوا درست کنم. منتظر موندم خودش توضیح بده... چون مطمعنم از نگاهم فهمید که منتظر توضیح قانع کنندشم... _میشه اول غذامونو بخوریم تا از دهن نیوفتاده...بعدش برات توضیح میدم... باشه؟ دیگه میلی به غذا نداشتم ولی دوست نداشتم اوقات تلخی کنم... کیان سکوتم و نشون مثبت دید و... برای جفتمون غذا کشید... از هر دوتا مدل گوشت کنار برنجم گذاشت و خم شدو و گونمو بوسید و کنار گوشم گفت: _این اخمارو باز کن بعدشم همشو باید بخوریا... چشمام گرد شد... _همه چیو؟! دوباره صدای قهقهه اش تو فضای خودمه پیچید و گفت: _من عاشق این آیه جسور و شیطون شدما... یکی پس کله اش زدم و گفتم: _والا باز من حاج خانوم شدم تو باز شدی شرور شدی هااا... چشمم روشن مگه من مامانت و نبینم ابرو نمیزارم برات.... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part544 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 انگشت های کیان رو روی صورتم حس ک
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 کیان کلی دلبری کرد ازم سر خوردن نهار و کلی گوشت برخوردم داد که دیگه داشت حالت تهوع می‌گرفت منو... بعد خوردن نهار خواستم جمع کنم ولی کیان مانع شد و خودش جمع کرد و ظرفارو چید تو ماشین ظرف شویی و بعدم دست شو دور بازو هام حلقه کرد و منو به سمت حال کشوند... روی مبل نشستم و من چهار زانو زدم و روبه روش نشستم... کیان نگاهی بهم کرد و با لبخندی که رو لبش بود گفت: اول حرف هامو گوش کن بعد هر سوالی داشتی بعد تموم شدن حرفام بگو (دستشو گذاشت رو چشاش)و ادامه داد رو جفت چشام جوابتو میدم باشه؟ لبخندی به اینکاراش زدم و آروم و گفتم: _باشه...یدونه آخااای که بیشتر نداریم... خندید و گفت: _ببین خودت نمیزاری من کنترل شده باشم همش دلبری میکنی...اول که حاجی بودم بعد شدم کیان بعد شدم اخایی؟ گونمو و کشید که جیغم در اومد و یکی محکم زدم روی رون پاش... _خوب عرضم به حضورتون اون مدت که نبودی و بیمارستان بودی خیلی درمورد اون پسر عموی بیشرفت...لا اله الا الله... نفس عمیقی کشید و ادامه داد... هروقت به اون فکر میکنم خونم بجوش میاد... چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت: _از مرض زمینی فرار کرده با یه پاسپورت جعلی... فقط پوریا رو تونستیم گیر بیاریم که اونم بعد بازپرسی آزاد شد و تا پایان پرونده هم ممنوع الخروج شده... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part545 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 کیان کلی دلبری کرد ازم سر خوردن ن
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 اما اون پسر عموی عوضیت بازم فرار کرد... ایندفعه می‌خوام انتقام این همه تهمتی که بهت زده رو بگیرم... مکثی کرد و دوباره توی چشمام نگاه کرد... جوری انتقام میگیرم که رسوای عالم بشه چه جلو خونوادت چه جلوی عالم و آدم... اما این پوریا عوضی اعصاب منو خورد کرده... چند وقته متوجه شده بودم تو بیمارستان پرسه میزد تو رو ببینه... امروزم متوجه شدم اومده اینجا... چشام از حدقه زد بیرون.... _اینجا؟... اینجا رو خودمم بلد نبودم... یعنی چطوری؟! _فکر کنم تعقیبم کرده... بنگاه داره که اینجا رو معامله کردیم قبلا باهاش حرف زدم... غیر اونم یکی از دوستان قدیمیمه... کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: _خوب وقتی پوریا دیدی چه کردی ؟ -هیچی...یه گوشمالی کوچیک دادمش... _اووووو پیشرفت و..... تو و دعوا؟ جوووون فردین کی بودی عشقم؟ متعجب و درعین حال خندون بهم نگاه کرد و گفت: _نیم وجبی این حرفا چیه میزنی... مگه لاتی تو دختر... -والا گنده لات محله بودم که حاجی مون عاجقم شد.... قهقهه ای سر داد و منو بیشتر تو بغلش گرفت... روی موهامو بوسه زدو گفت... _دیوونه تم به مولا... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 چند لحظه ای توی سکوت گذشت و با تردید گفتم: _کیان...!! _جان دلم... _میگم...یعنی من دیگه زندونی شدم تو خونه؟ اومد و اصلا این پرونده بسته نشد و نتونستن اون عوضی و بگیرن... شاید اصلا از کشور خارج شده باشه... تکلیف چیه الان؟ من که نمیتونم بمونم تو خونه... تو هم بادیگارد من نیستی که همه جا باهام باشی... به هر حال خانواده داری زندگی خودتو داری... اونام نمی‌دونن متهلی... نمیشه که بری بی دلیل نیومدنم مراقبت از همسرمه... با نگاه خون سرد و مهربونش منو محکم تر تو بغلش فشار داد و گفت: _همه چی درست میشه فقط آروم باش و صبر داشته باش... تو صبر و تحملت و بیشتر کن من همه چیو اوکی میکنم... و درضمن درمورد خانواده ام... همه چیو با خواهرم درمیون گذاشتم و آخر همین ماه از شهرستان میاد اینجا و با خانواده ام حرف میزنه و همه چیو اوکی میکنیم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part547 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند لحظه ای توی سکوت گذشت و با
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 هم استرس گرفته بودم هم ته دلم خر ذوق شده بودم... استرس بخاطر اینکه یعنی خانواده کیان با این قضیه کنار میان ؟!! اگه قضیه ترانه رو به من ربط بدن چی ؟ اگه یکی از گذشته ام چیز نامربوطی بگن بهشون چی؟!!! اگه .... اگه.... اگه.... آنقدر سوال توی سرم رژه میرفت که سر درد گرفته بودم... برای اینکه فکر کیان رو هم مشغول نکنم رو به کیان گفتم: _من خوابم میاد میرم یکم بخوابم عزیزم... -باشه خانومم برو راحت باش منم یکم خرت و پرت واسه خونه لازم دارم برم بخرم تکمیل که شد برات‌ یه سوپرایز دارم... بلند شد و دست منم گرفت بلندم کرد و بوسه ای آروم به نوک بینیم زد و رفت سمت کتش و تنش کرد با یه خداحافظی مختصری از خونه زد بیرون...‌ روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم... استرسی که بخاطر خانواده کیان افتاده بود به جونم از استرس روبرو شدن با پسر عموم هم بیشتر بود... بلند شدم یه زیر انداز کف اتاق پهن کردم و شمعی که مخصوص ورزش یوگام بود و کل اتاق رو پر از عطر میکرد روشن کردم و گذاشتم رو به روم و تصمیم گرفتم با ورزش یوگا یکم به خودم و ذهنم آرامش بدم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part548 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 هم استرس گرفته بودم هم ته دلم خر
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 چند ساعتی طول کشید تا کیان برگرده منم دمنوش چای ترش هوس کرده بودم و درحال درست کردنش بودم که سر کله اش پیدا شد... بی حوصله بودم برای همین استقبالش نرفتم و خودم و همینطور مشغول کردم... اما به ثانیه نکشید صداش از پشت سرم اومد: _به به خانوم خونه ام چه کرده... عجب بوی...چی چی درست کردین حالا... چش غره ای بهش رفتم و گفتم: _سلام کردن بلد نیستی؟ همش به فکر شکمتی... نیشش باز شد و لپمو کشید و گفت: _سلام خانوم اخمو... دیگه کشش نداد و به سمت اتاق کارش رفت و وسیله هایی که خریده بودم با خودش برد... آنقدر بی حوصله بودم که اصلا به اون حجم پاکت خرید دستش توجه نکردم ببینم چیه و این از من خیلی بعید بود... دوتا فنجون دمنوش ریختم و به سمت کاناپه رفتم... همینکه نشستم سر و کله کیان پیدا شد... لباسشو با یه تیشرت و شلوار ست عوض کرده بود که خیلی جذاب شده بود... اومد کنارم نشست و دست شو دور انداخت و گفت: _من نبودم خوش گذشت؟ چه خبرا؟! _والا خبری نیست... همون روال همیشگی بیدار میشم...می‌خوابم...غذا میخورم... همه چی همونی هست که بوده تکراری... آنقدر بد این جمله رو گفتم که یکم دستش از دورم شل شد و متوجه دلخوریم شد... اما از جایی که کیان و می‌شناختیم اصلا وارد بحثی نمیشد که ته نداره... برای همین هیچ حرفی نزد و فقط نفس عمیقی کشید و دستشو از دورم برداشت و خم شد یکی از فنجونا رو برداشت و به لبش نزدیک کرد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part549 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند ساعتی طول کشید تا کیان برگرده
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و هر دو در سکوت داشتیم قهوه می‌خوردیم... خواستم فنجونا رو ببرم بشورم تا لک نشدن اما کیان قبل اینکه من بخوام حرکتی بکنم برشون داشت شستشون... بعد یه پیاله آجیل آورد با یه پیش دستی و نشست دوباره کنارم و تلوزیون و روشن کرد از این همه ریلکسیش حرصم در اومدو... نفسم و با حرص بیرون فرستادم و خواستم بلند بشم که قبلش مچ‌دستم و گرفت گفت: _برو حاظر شو بریم بیرون... نمی‌دونم چم بود کلا امشب ساز مخالف بودم... برگشتم نگاهش کردم و گفتم: _حوصله ندارم...میرم استراحت کنم... وقتی دید بلند شدم و دستم هنوز اسیر انگشتاشه،دستمو ول کرد و بیشتر رو کاناپه لم داد... منم با اعصابی خراب رفتم تو اتاق و در و محکم بهم کوبیدم... خودم و رو تخت پرت کردم که یهو جای بخیه هام کش اومد و درد گرفت... آخ خفه ای گفتم و شروع کردم به بد و بیرا گفتن به کیان... پسره ایکبیری نفهم.... چرا نمی‌فهمی دلم تو چهار دیواری گرفته... چرا نمی‌فهمی وقتی میگم نه یعنی اره... چرا نمی‌فهمی باید ناز کش باشی... یهو با صدای کیان تو اتاق صد متر پریدم تو هوا.... _چون نفهمم عزیزم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part550 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و هر د
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 قلبم داشت از ترس تو سرم میتپید... وای خدا عین جن بو داده بود... چشم غره ای بهش رفتم و پشتم و بهش کردم. هنوز یه قدم نرفته بودم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سفت چسبید بهم... _ولم کن کیاااان -عه عروسک قهر نکن دیگه... هیچ حرفی نزدم و به حالت قهر وایستادم‌‌... -تو ناز کن فقط من بیچاره هم که خریدار... _همینکه هست... -برو حاظر شو بریم بیرون... برو عشقم...آنقدر من مظلوم رو اذیت نکن _اره خیلی مظلومی دلم کباب شد... حالا چون اصرار میکنی قبوله... برو بیرون حاظر بشم... خیلی پرو و ریلکس رفت رو تخت دراز کشید و ساعد دستشو گذاشت رو سرش و گفت: _تا یه چرت میزنم حاظر شو... فقط رو تخت فسیل نشم ببینم هنوز حاظر نیستی ... بچه پرویی نثارش کردم کردم و بدون توجه به اینکه اینجاست لباس تو خونه ای هامو با کت و شلوار مشکی ساده ام و شاله آبی کاربنیم پوشیدم و کفش هم رنگ شالمم برداشتم و پرت کردم رو تخت که کیان از جا پرید و ترسیده نگاهم کرد... از این حالتش حسابی خندم گرفت... بلند بلند داشتم می‌خندیدم که یهو از رو تخت پرید و سمتم حمله ور شد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part551 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 قلبم داشت از ترس تو سرم میتپید...
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 سمتم حمله کرد و چنگ زد به لباسمو و منو مثل پیشی ها اسیر کرد... همینطور که چسبیده بود بهم عقب عقب رفتم که پشتم خورد به کمد دیواری... با بدجنسی تو چشماش نگاه کردم که خودشو بیشتر سمتم خم شد. دستمو سُر دادم سمت کمد و فشار دادم که بخاطر ساختاری که داشت باز شد و یهو زیر دست کیان خالی شد. همینکه خواست بیوفته از زیر دستش در رفتم و خودمم پرتش کردم تو کمد و دوباره بستمش... یه لحظه فکر به اینکه کیان اونم با اون هیکلش افتاده تو کمد از خنده ترکیدم عمر خنده ام زیاد نبود چون کیان اومد بیرون و ناقافل منو گرفت تو بغلش... خیلی شوکه شده بودم دستشو و توی موهای بازم فرستادو کمی باهاشون بازی کرد و گفت: _به نظرت بریم بیرون یا بخوابیم؟ ذهنم اصلا نمیتونست درست تصور کنه همیشه منحرف بود... کف دستمو روی سینه عضله ای و سفتش گذاشتم و گفتم: -به نظرم همین الان بریم بیرون من خیلی گشنمه... خنده ش گرفته بود فهمیده بود بازم من منحرف شدم... روی موهامو بوسه ای زد و ازم فاصله گرفت و گفت تا من حاظر میشم توهم آماده شو... سرمو تکون دادم و جلوی آینه لباسمو مرتب کردم و سالم که دور گردنم افتاده بود رو سرم مرتب کرد م و با نگاه گذرایی به خودم بدون هیچ آرایشی از اتاق اومدم بیرون... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part552 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 سمتم حمله کرد و چنگ زد به لباسمو
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 از اتاق اومدم بیرون هنوز کیان تو اتاق کارش بود... خواستم برم سمت اتاقش که از اتاق با یه تیپ اسپرت و ست با من بیرون اومد... سوتی براش زدم که تک خنده ای کرد و اومد سمتم و بازوشو به سمتم گرفت گفت و بریم؟ لبخندی زدم و دستم و دور بازوش قفل کردم و با هم از خونه زدیم بیرون... با دیدن اتاق نگهبانی یاد روز ورودمون به اینجا افتادم... با صدای باز شدن در ماشین از فکر اومدم بیرون و سوار ماشین شدم... توی راه بودیم با صدای موسیقی که پخش میشد توی سکوت گوش دادم... وای اگر آنچه شنیدم راست باشد چه کنم آن که رفته واقعا میخواست باشد چه کنم وای اگر باز نگردد فرصت دیدارش هی نگویید به من او تنهاست باشد چه کنم وای اگر عشق مرا وارونه تعبیر کند در جوانی غم او سخت مرا پیر کند خیلی آهنگش و صداش به دلم نشسته بود... با نشستن دست گرم کیان روی دستم برگشتم سمتش... انگشتهاشو لای انگشتهام قفل کرد و دستمو به سمت صورتش برد و بوسید... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱
نَبـ෴ـض‌ِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجاره‌ای #part553 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 از اتاق اومدم بیرون هنوز کیان تو
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 😍✌️🏻 این چند دقیقه ای که توی راه بودیم به همه چی فکر کرده بودم... به گذشته... به آینده.... به کیان... و بازم به کیان... الان همه‌کسه من بود اول از حامی شدن شروع شد بعد پشت و پناه من شد و الان همه‌کس و شریک زندگیم... خدا رو شکر بعد اون اتفاق و عمل سختی که داشتم کیان حتی به روی خودشم نیاورد که زنشم‌و‌ دوست داره کنارش باشم... ازش ممنون بودم چون بعد اون اتفاقات همش کابوس می‌دیدم... حتی با رابطه زناشویی هنوز کنار نیومده بودم و ترس اون تعرض و دزدی هنوز تو تک تک سلول های تنم بود... تصمیم گرفته بودم به کیان بگم کمکم کنه برم پیش روانشناس و خودم ‌و درمان کنم من روانی نبودم اما مشکل روحی داشتم و باید باهاش کنار میومدم... دستم هنوز قفل دست کیان بود و نفس عمیقی کشیدم... دستشو بالا آوردم و آروم لبام و روی دستش گذاشتم و بوسیدم و با تمام وجود عطر تنش و بوییدم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌱