نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part542 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 با ترس پرت شدم توی بغلش... کیان س
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part543
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
از صداها معلوم بود پیک رستوران غذا رو آورده بود داده بود نگهبانی آخه از صمیمیت کیان معلوم بود نگهبانه...
بعد چرا نگهبانی بیاره چرا خود پیک نیوردن بود؟
همینطور مشغول فکر کردن بودم که کیان صدام زد...
_آیه خانوم کجایی...بدو که غذا سرد شد...
از فکر بیرون اومدم و سریع دوتا بشقاب و دوتا قاشق چنگال رو جزیره اشپزخونه گذاشتم و بعد دوتا لیوان برداشتم همینکه برگشتم باز کیان مثل جن پشت سرم حاظر شد...
هینننننن بلندی کشیدم که دستی که آزاد بود منو محکم گرفت و کنار گوشم نجوا گونه گفت: معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت...
لبخند بی رنگ و رویی زدم...
هنوز ذهنم سمت نگهبان بود...
برای همین یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب و نشستم که کیان از تو کابینت دیس برداشت و شروع کرد به کشیدن غذا...
قاشق و برداشتم با قاشق ور میرفتم که کیان گفت:
_چیزی شده آیه؟
نگاهمو بهش دوختم و بد مزه مزه کردن حرفم گفتم:
-کیان چرا نگهبانی غذا رو اورد؟
چرا خود پیک نیورد؟
نارنج و برداشت و روی کباب و گوشت ها چلوندش و بعد نگاهش و بهم داد
_خوب نمیخوام دیگه بی گدار به آب بزنم...
تا قضیه اون گروگان گیری معلوم نشه،هرجا خواستی بری خودم میبرمت و به نگهبانی هم گفتم کسی بدون هماهنگی من نزاره بیاد...
اخمم تو هم رفت....
یعنی جدی جدی زندونی شده بودم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱