#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part547
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
چند لحظه ای توی سکوت گذشت و با تردید گفتم:
_کیان...!!
_جان دلم...
_میگم...یعنی من دیگه زندونی شدم تو خونه؟
اومد و اصلا این پرونده بسته نشد و نتونستن اون عوضی و بگیرن...
شاید اصلا از کشور خارج شده باشه...
تکلیف چیه الان؟
من که نمیتونم بمونم تو خونه...
تو هم بادیگارد من نیستی که همه جا باهام باشی...
به هر حال خانواده داری زندگی خودتو داری...
اونام نمیدونن متهلی...
نمیشه که بری بی دلیل نیومدنم مراقبت از همسرمه...
با نگاه خون سرد و مهربونش منو محکم تر تو بغلش فشار داد و گفت:
_همه چی درست میشه فقط آروم باش و صبر داشته باش...
تو صبر و تحملت و بیشتر کن من همه چیو اوکی میکنم...
و درضمن درمورد خانواده ام...
همه چیو با خواهرم درمیون گذاشتم و آخر همین ماه از شهرستان میاد اینجا و با خانواده ام حرف میزنه و همه چیو اوکی میکنیم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part547 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند لحظه ای توی سکوت گذشت و با
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part548
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
هم استرس گرفته بودم هم ته دلم خر ذوق شده بودم...
استرس بخاطر اینکه یعنی خانواده کیان با این قضیه کنار میان ؟!!
اگه قضیه ترانه رو به من ربط بدن چی ؟
اگه یکی از گذشته ام چیز نامربوطی بگن بهشون چی؟!!!
اگه ....
اگه....
اگه....
آنقدر سوال توی سرم رژه میرفت که سر درد گرفته بودم...
برای اینکه فکر کیان رو هم مشغول نکنم رو به کیان گفتم:
_من خوابم میاد میرم یکم بخوابم عزیزم...
-باشه خانومم برو راحت باش
منم یکم خرت و پرت واسه خونه لازم دارم
برم بخرم تکمیل که شد برات یه سوپرایز دارم...
بلند شد و دست منم گرفت بلندم کرد و بوسه ای آروم به نوک بینیم زد و رفت سمت کتش و تنش کرد با یه خداحافظی مختصری از خونه زد بیرون...
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم...
استرسی که بخاطر خانواده کیان افتاده بود به جونم از استرس روبرو شدن با پسر عموم هم بیشتر بود...
بلند شدم یه زیر انداز کف اتاق پهن کردم و شمعی که مخصوص ورزش یوگام بود و کل اتاق رو پر از عطر میکرد روشن کردم و گذاشتم رو به روم و تصمیم گرفتم با ورزش یوگا یکم به خودم و ذهنم آرامش بدم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
مداحی آنلاین - نماهنگ منجی عالم - حنیف طاهری.mp3
3.39M
❤️اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❤️
#جمعه
#امام_زمان (عج)
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part548 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 هم استرس گرفته بودم هم ته دلم خر
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part549
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
چند ساعتی طول کشید تا کیان برگرده منم دمنوش چای ترش هوس کرده بودم و درحال درست کردنش بودم که سر کله اش پیدا شد...
بی حوصله بودم برای همین استقبالش نرفتم و خودم و همینطور مشغول کردم...
اما به ثانیه نکشید صداش از پشت سرم اومد:
_به به خانوم خونه ام چه کرده...
عجب بوی...چی چی درست کردین حالا...
چش غره ای بهش رفتم و گفتم:
_سلام کردن بلد نیستی؟
همش به فکر شکمتی...
نیشش باز شد و لپمو کشید و گفت:
_سلام خانوم اخمو...
دیگه کشش نداد و به سمت اتاق کارش رفت و وسیله هایی که خریده بودم با خودش برد...
آنقدر بی حوصله بودم که اصلا به اون حجم پاکت خرید دستش توجه نکردم ببینم چیه و این از من خیلی بعید بود...
دوتا فنجون دمنوش ریختم و به سمت کاناپه رفتم...
همینکه نشستم سر و کله کیان پیدا شد...
لباسشو با یه تیشرت و شلوار ست عوض کرده بود که خیلی جذاب شده بود...
اومد کنارم نشست و دست شو دور انداخت و گفت:
_من نبودم خوش گذشت؟
چه خبرا؟!
_والا خبری نیست...
همون روال همیشگی بیدار میشم...میخوابم...غذا میخورم...
همه چی همونی هست که بوده تکراری...
آنقدر بد این جمله رو گفتم که یکم دستش از دورم شل شد و متوجه دلخوریم شد...
اما از جایی که کیان و میشناختیم اصلا وارد بحثی نمیشد که ته نداره...
برای همین هیچ حرفی نزد و فقط نفس عمیقی کشید و دستشو از دورم برداشت و خم شد یکی از فنجونا رو برداشت و به لبش نزدیک کرد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
-قرار نیست کسی تو این شرکت تو رو #بپسنده خانوم...یا شایدم هدفت اینه که با پوشیدن مانتوی #تنگ و کوتاه نگاه بقیه رو به سمت خودت و #اندامت بکشونی.
یادت نره برای چی استخدام شدی.
اگه از اول با نیت یه تیر و دو هدف پا تو این شرکت گذاشتی بگو تا ما هم در جریان باشیم!
- #مواظب حرف زدنتون باشید جناب.
من اجازه نمیدم هرچی از #دهنتون در اومد بهم نسبت بدید.
من دارم اینجا براتون کار می کنم شما هم حق اینکه با این حرفای #مسخره به شخصیت من #توهین کنید و ندارید.
- اگه نمی خوای به شخصیتت توهین شه عین آدم لباس #فرمت و بپوش. الآنم فقط داری #بیخودی وقت تلف می کنی که مطمئن باش هر یه ثانیه به ضررت تموم میشه.
- تو رو خدا دست از #تهدید کردن بردارید. شما فقط زمانی حق توبیخ و به قول خودتون #تنبیه دارید که من تو انجام وظایفم کوتاهی کرده باشم...نه این مسائل حاشیه ای که هیچ ربطی به شما نداره.
- چرا اتفاقاً به من ربط داره که #کارمندم با چه تیپ و لباسی تو شرکتم می چرخه.
- پس باید براتون مهم باشه که کارمندتون با ظاهری #آراسته و مناسب تو شرکت بچرخه.. نه با لباسایی که گدای سر چهارراهم رغبت نمی کنه بپوشدشون.
- چی باعث شده فکر کنی #مقام و جایگاهت از #گدای سر چهارراه بالاتره؟
خیلی سریع پرده #خیسی چشماش و پوشوند و من بی اهمیت بهش ادامه دادم:
- اینکه اجازه دادم آدمی مثل تو پا تو شرکتم بذاره دلیل نمیشه خودت و انقدر دست بالا بگیری. تو اینجایی فقط برای انجام #دستورات من. با هر #پوششی که من صلاح بدونم. پس خیال نکن با این دو سه باری که پا تو این محله و این شرکت گذاشتی انقدری #ارزشت بالا میره که خودت و از بقیه سر بدونی.
نگاه پر از تحقیری به سر تا پاش انداختم.. #لرزش اندامش مشخص بود..
- تو... برای امثال من.. #هیچی نیستی. اینو هیچ وقت یادت نره.
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
#رئیس_کارمندی #خشن #انتقامی #کل_کلی
گوشه تخت کز کردم و باترس به مامان نگاه کردم که باشلاق چرمش به طرفم اومد
شلاقو بالا برد و اولین ضربه رو روی کمرم زد که جیغم به هوارفت
مامان_ببند دهنتو دختر.....
بابات منو بیچاره کرد و توهم باید زجر بکشی
تو تاوان گناه باباتو پس میدی
باهق هق به پای مامان چسبیدم و گفتم
مامان توروخدا ...من دخترتم...هنوز بدنم از کتک های دیشب درد میکنه
توروخدا منو مجبور نکن زن اون عوضی بشم
مامان_دختر اهلی باش تا بتونی...من نون مفت بهت نمیدم سلیطه باید زنش بشی به پولی که میده لازم دارم...
جیغی زدم و با گریه گفتم
من دخترتم ناموستم چطور منو میفرستی زن یه آدم اشغال ه.س باز بشم ؟!
چنگی توی موهام زد و با خشونت سرمو به عقب کشید که از دردش چشمام و جم کردم و غرید
شرط زنده موندنت ازن این یارو شدنه پس خفه شو...و به سمت در رفت و ادامه داد
الان با عاقد میفرستمش بیاد تو اتاق بخدا جفتک بندازی زنده زنده آتیش میزنم...
بعد رفتنش با صدای پای کسی چشمامو بستم و فاتحه مو خوندم...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
_باگریه کردن میخوای چی رو ثابت کنی؟ یادت نره اونی که خودشو به اجبار به من انداخت تو بودی!
عصبی جیغ زدم وبا گریه گفتم:
_آره من بودم چون بابات مجبورم کرد.. واسه زنده بودن بابام مجبورشدم.. آره آره من بودم اما الان پیشمونم.. واسه چی طلاقم نمیدی؟ واسه چی دست ازسرم برنمیداری؟ نکنه عاشقم شدی.....
حرفم تموم نشده بود که دست های بی رحمش توی دهنم فرود اومد دهنم پرخون شد!
باگریه توی سکوت فقط نگاهش کردم که گفت:
_زندگیمو به راحتی ازم گرفتی به راحتی زندگیتو بهت پس نمیدم! این پنبه هم ازگوش هات دربیار که من عاشق زنی که خودشو به پول فروخته بشم.. اما واسه آزادیت میتونم باهات معامله کنم...
😳😱🙈👇❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
_ دوستم داری؟
قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد. باورم نمی شد که رهام این سوال را از من پرسیده باشد آن هم رهامی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد.
رهام دوباره پرسید:
- یاسمین چقدر دوستم داری؟
با خجالت لبخند زدم و گفتم:
- خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم.
روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت.
- دوست دارم خودت بهم بگی؟
لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم.
_عاشقتم...
بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد.
- چقدر؟
- خیلی دوست دارم رهام خیلی....
- چقدر؟
- خیلی زیاد.
- اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟
قلبم شروع به تپیدن کرد.
- آره.
- هر کاری؟
- هرکاری
- ازم جدا شو.
زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از رهام جدا شوم؟ من عاشق رهام بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون رهام معنی نداشت. برایم مهم نبود که رهام عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.
فشار دست رهام بر روی انگشتانم زیاد شد.
- ازم جدا شو یاسمین. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم.
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
- #عروس خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا!
برگشت سمتم و بادیدن #خشم نگاهم #رنگش پرید.
فکر نمیکرد همه چی ازهمین #شباول شروع شه!
- بهت گفته بودم #آتیشت میزنم اگه به #خواستگاریم جواب مثبت بدی مگه نه؟ولی الآن با #لباسعروس توخونه منی. این یعنی چی؟
آب دهنش و #قورت داد و #عقبعقب رفت..
- وایستا! تو..تو نمی دونــــی..
پاش گیر کرد به دامن لباسش و #محکم از پشت #خورد زمین. منم با قدم های #بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و #وحشیانه تومشتم گرفتم.
جوری #کشیدمش بالا که صدای #پاره شدن پارچه به گوشم خورد.
- نمی خوام چیزی بدونم..جز اینکه #دوستداری از کدوم #نقطه آتیشت بزنم؟
#وحشتزده داشت بهم نگاه می کرد که #انگشتم و رو #پوستش به حرکت درآوردم.
- نظرت چیه اول این پوست سفید و #جزغاله کنیم؟آخه تو سلیقه ام نیست #زنم انقدر #بلوری باشه!
حالا نگاه اونم پر از #خشم و #نفرت شده بود.
- خیلی آشغالی! #تقاص همه این کارات و پس میـــــدی کثافـــــت!مطمئن باش!
- باشه حرفی نیست. اونم به #وقتش.
ولی امشب #نوبت منه!
دستم و بردم عقب و گفتم:
- به #جهنم من خوش اومدی!🔥
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
- #عروس خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا! برگشت سمتم و بادیدن #خشم نگاهم #رنگش پرید. فکر نمیکرد همه چی
رمان جذابی که خیلی نفس گیره😱
اگه مشکل قلبی داره این رمانو نخون😱😱❤️🔥❤️🔥❤️🔥🔥🔥🔥🔥
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part549 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند ساعتی طول کشید تا کیان برگرده
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part550
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و هر دو در سکوت داشتیم قهوه میخوردیم...
خواستم فنجونا رو ببرم بشورم تا لک نشدن اما کیان قبل اینکه من بخوام حرکتی بکنم برشون داشت شستشون...
بعد یه پیاله آجیل آورد با یه پیش دستی و نشست دوباره کنارم و تلوزیون و روشن کرد
از این همه ریلکسیش حرصم در اومدو...
نفسم و با حرص بیرون فرستادم و خواستم بلند بشم که قبلش مچدستم و گرفت گفت:
_برو حاظر شو بریم بیرون...
نمیدونم چم بود کلا امشب ساز مخالف بودم...
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
_حوصله ندارم...میرم استراحت کنم...
وقتی دید بلند شدم و دستم هنوز اسیر انگشتاشه،دستمو ول کرد و بیشتر رو کاناپه لم داد...
منم با اعصابی خراب رفتم تو اتاق و در و محکم بهم کوبیدم...
خودم و رو تخت پرت کردم که یهو جای بخیه هام کش اومد و درد گرفت...
آخ خفه ای گفتم و شروع کردم به بد و بیرا گفتن به کیان...
پسره ایکبیری نفهم....
چرا نمیفهمی دلم تو چهار دیواری گرفته...
چرا نمیفهمی وقتی میگم نه یعنی اره...
چرا نمیفهمی باید ناز کش باشی...
یهو با صدای کیان تو اتاق صد متر پریدم تو هوا....
_چون نفهمم عزیزم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part550 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و هر د
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part551
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
قلبم داشت از ترس تو سرم میتپید...
وای خدا عین جن بو داده بود...
چشم غره ای بهش رفتم و پشتم و بهش کردم.
هنوز یه قدم نرفته بودم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سفت چسبید بهم...
_ولم کن کیاااان
-عه عروسک قهر نکن دیگه...
هیچ حرفی نزدم و به حالت قهر وایستادم...
-تو ناز کن فقط من بیچاره هم که خریدار...
_همینکه هست...
-برو حاظر شو بریم بیرون...
برو عشقم...آنقدر من مظلوم رو اذیت نکن
_اره خیلی مظلومی دلم کباب شد...
حالا چون اصرار میکنی قبوله...
برو بیرون حاظر بشم...
خیلی پرو و ریلکس رفت رو تخت دراز کشید و ساعد دستشو گذاشت رو سرش و گفت:
_تا یه چرت میزنم حاظر شو...
فقط رو تخت فسیل نشم ببینم هنوز حاظر نیستی ...
بچه پرویی نثارش کردم کردم و بدون توجه به اینکه اینجاست لباس تو خونه ای هامو با کت و شلوار مشکی ساده ام و شاله آبی
کاربنیم پوشیدم و کفش هم رنگ شالمم برداشتم و پرت کردم رو تخت که کیان از جا پرید و ترسیده نگاهم کرد...
از این حالتش حسابی خندم گرفت...
بلند بلند داشتم میخندیدم که یهو از رو تخت پرید و سمتم حمله ور شد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱