نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part543 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 از صداها معلوم بود پیک رستوران غذا
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part544
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
انگشت های کیان رو روی صورتم حس کردم و از فکر بیرون اومد و خود خوری و ول کردم و بهش نگاه کردم...
_نبینم آیه من اخماش تو هم شده...
فقط سکوت کردم و نگاهش کردم.
دلم نمیخواست مثل قبل بچگانه رفتار کنم و دعوا درست کنم.
منتظر موندم خودش توضیح بده...
چون مطمعنم از نگاهم فهمید که منتظر توضیح قانع کنندشم...
_میشه اول غذامونو بخوریم تا از دهن نیوفتاده...بعدش برات توضیح میدم...
باشه؟
دیگه میلی به غذا نداشتم ولی دوست نداشتم اوقات تلخی کنم...
کیان سکوتم و نشون مثبت دید و...
برای جفتمون غذا کشید...
از هر دوتا مدل گوشت کنار برنجم گذاشت و خم شدو و گونمو بوسید و کنار گوشم گفت:
_این اخمارو باز کن بعدشم همشو باید بخوریا...
چشمام گرد شد...
_همه چیو؟!
دوباره صدای قهقهه اش تو فضای خودمه پیچید و گفت:
_من عاشق این آیه جسور و شیطون شدما...
یکی پس کله اش زدم و گفتم:
_والا باز من حاج خانوم شدم
تو باز شدی شرور شدی هااا...
چشمم روشن مگه من مامانت و نبینم ابرو نمیزارم برات....
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
❌بعد از طلاق عاشق مشاورمون شدم😱
من رافونه از شوهرم که جدا شدم حال و روز خوبی نداشتم هر روز بدتر میشدم و انگار افسرده شدم تا اینکه تصمیم گرفتم پیش مشاوری که موقع طلاق رفته بودیم برم پیشش...
مشاور یه مرد محترم و جذابی بود... تا اینکه رفتم پیشش کاملا منو شناخت از ماجرا بعد طلاقم روحیه داغونم بهش گفتم..و با حرفاش خیلی اروم شدم بطوری که دوست نداشتم جلسه مشاوره تموم بشه....
مشاور بهم گفت باید هفته ای ییار برم پیشش و این بهم انگیزه بیشتری میداد که قرار هر هفته ببینمش....
یبار هم واسه مشاوره ازم خواست به خونشون برم منم درخواستش رد نکردم
به خودم رسیدم و رفتم جلوی در قبل از در زدن استرس داشتم در رو که زدم مشاور که در رو باز کرد یهو دیدم .... 😳😳😳
ادامه داستان واقعی اینجا بخونید👇کانال چند قدم خوشبختی👇
https://eitaa.com/joinchat/2091123151Cc3c940682e
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قربونت بشم حواست هست به ما دیگه؟❤️🩹
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💔
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :@Raaz_zendegi
Rasooli _ H- Zahra _ Master 003.mp3
10.66M
═══✧❁🥀یازهرا🥀❁✧═══
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
_پاسپورت و بلیط ات رو بیار بده به من.
با تعجب جا خوردم و نگاهش کردم.
بعد به #شوخی گفتم:
_چرا؟ میخوای #ممنوع الخروجم کنی؟
گوشه دهانش بالا رفت.
_اگه مجبور بشم، اره.
خندیدم.
_چطوری اونوقت؟
چانه اش را بالا داد.
_میگم این خانم #صیغه منه و داره بدون #اجازه میره.
مثل خودش چانه ام را بالا دادم.
_مبتکرانه است. ولی فکر کنم این قوانین جفنگ خروج از کشور، فقط شامل زنهای #عقدی میشه. نه #صیغه ایی، تیغه ایی.
دست به سینه شد.
_میگم #حامله ایی.
بیشتر خندیدم.
_این هم حرفیه. ولی منم میگم که #تستبارداری بگیرن.
#دستانش را دراز کرد و هر دو #شانه ام را گرفت. چند لحظه به صورتم نگاه کرد و بعد مرا #بوسید.
_خب پس بهتره الان #دست به کار بشم که بعدا #تستبارداری جواب بده.
خندیدم. دوباره مرا #بوسید.
_من باهات هیچ #صنمی ندارم مستر بی نام. این #ترفندها هم نتیجه نمی ده.
پوزخند زد و مرا #بغل کرد و به خودش فشرد.
_چرا عزیزم. #داری خوبم داری.
من را از جا #کند و...
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
#کلکلی❌
#فولللل_جذاب♨️♨️♨️
_ تو غلط می کنی بدون اجازه من مو رنگ می کنی
از خشم صدای رهام بغض کرده بودم اما سعی کردم خودمو گم نکنم :
_ به تو چه ربطی داره آخه ... تو هرشب هرشب با کت شلوار جدید پا میشی میری #پارتی_مختلط من چیزی میگم؟
به حسادت زنانه ام پوزخند زد :
_ من این ازدواج و نمی خواستم ...
حالا که مجبوریم با هم زندگی کنیم نمی خوام جز وقتی که میخوامت ببینمت!
با حرص دندونامو روی هم فشار دادم :
_ عه؟ هر وقت حالت خوبه و یاد دوست دختر سابقت نیستی بیام بغلت تا صبح از اتاق بندازیم بیرون؟ ازدواج و تو این می بینی رهام ؟ خیلی عوضی و پستی
بی توجه به دست و پا زدنام به سمت اتاق هلم داد :
_ گمشو برو لباس بپوش بریم این گند و از رو موهات پاک کنیم...
من #بی_غیرت نیستم!
_ هه ... به تو که میرسه می شه غیرت اما واسه ما زن ها حسادته؟ برو گورتو گم کن پیش همون #دوست_دختر ات
با #سیلی محکمی که تو صورتم خورد بهت زده نگاهش کردم که ...
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
❌ #پسر_غیرتی #ازدواج_اجباری ❌
از سربازی برگشتم عشقم حامله بود
گفتین فراموشش کن
گفتین رفته نامزد کرده الانم داره مادر میشه
حالا اومدین میگین نامزدش ولش کرده رفته خارج؟
اومدین میگین دوباره قبولش کنم؟
اسمم بره تو شناسنامه بچش؟
اوکی قبوله
بچه ش بشه زرگر
خودش بشه زن آریا زرگر
اما من انتقام تک تک لحظه هایی که تو دوریش سوختم و میگیرم
آتیش میشم به جونش
هر ثانیه تاوان خیانتش و میده
بهش بگین فردا میریم محضر ...🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
رمانی هیجانی و طاقت فرساااا❌❌❤️🔥
با سیلی محکمی ک خوردم دستم رو روی گونم گذاشتم و با بغض به همسر ارباب خیره شده بودم ک با عصبانیت داد زد
_چه غلطی کردی تو دختره ی رعیت گدا گشنه!
سرم رو پایین انداختم و با گریه گفتم
_ببخشید خانوم
با شنیدن صدام انگار آتیشش زده باشم ک محکم پرتم کرد روی زمین و لگد محکمی به شکمم زد ک آخی از درد گفتم و نالیدم
_بچم💔
گرمی خون روی پاهام احساس میکردم صدای عصبی ارباب اومد
_چخبره اینجا؟!
صدای همسر ارباب اومد ک با گریه ی مصنوعی رو به ارباب گفت
_این دختره ی رعیت میخواست من و هل بده تا بچم سقط بشه منم عصبی شدم زدمش!
ارباب خشن به سمتم برگشت و لگدی به جسم بی جونم زد ک قطره اشکی روی گونم جاری شد ارباب خم شد روی صورتم و خواست چیزی بگه ک با درد نالیدم
_بچم رفت! منم بکش تو روحم رو کشتی و عاشقت بودم عین یه زباله پرتم کردی و زن گرفتی زنت بخاطر حسادت بچه گونش بچم رو کشت تو هم من و بکش نزار زندع بمونم
صدای بهت زده اش بلند شد
_تو حامله بودی
لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم
_دوستت دارم ارباب مغرور من!
https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
#دختر_بچهی_روستایی_ک_خانواده_اش_بخاطر_پول_اون_رو_میفروشن_و_مجبور_به_ازدواج_اجباری_با_ارباب_خشن_روستا_میشه_ک_خودش_زن_داره😱😱😱💦💦
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part544 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 انگشت های کیان رو روی صورتم حس ک
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part545
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
کیان کلی دلبری کرد ازم سر خوردن نهار و کلی گوشت برخوردم داد که دیگه داشت حالت تهوع میگرفت منو...
بعد خوردن نهار خواستم جمع کنم
ولی کیان مانع شد و خودش جمع کرد و ظرفارو چید تو ماشین ظرف شویی و بعدم دست شو دور بازو هام حلقه کرد و منو به سمت حال کشوند...
روی مبل نشستم و من چهار زانو زدم و روبه روش نشستم...
کیان نگاهی بهم کرد و با لبخندی که رو لبش بود گفت:
اول حرف هامو گوش کن بعد هر سوالی داشتی بعد تموم شدن حرفام بگو (دستشو گذاشت رو چشاش)و ادامه داد رو جفت چشام جوابتو میدم باشه؟
لبخندی به اینکاراش زدم و آروم و گفتم:
_باشه...یدونه آخااای که بیشتر نداریم...
خندید و گفت:
_ببین خودت نمیزاری من کنترل شده باشم همش دلبری میکنی...اول که حاجی بودم بعد شدم کیان بعد شدم اخایی؟
گونمو و کشید که جیغم در اومد و یکی محکم زدم روی رون پاش...
_خوب عرضم به حضورتون اون مدت که نبودی و بیمارستان بودی خیلی درمورد اون پسر عموی بیشرفت...لا اله الا الله...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
هروقت به اون فکر میکنم خونم بجوش میاد...
چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت:
_از مرض زمینی فرار کرده با یه پاسپورت جعلی...
فقط پوریا رو تونستیم گیر بیاریم که اونم بعد بازپرسی آزاد شد و تا پایان پرونده هم ممنوع الخروج شده...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن.
زیر لب یه یادی از نور دل فاطمه کن.
چشماتو خیره کن و سوره والعصر و بخون.
یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن.
#یلدا
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part545 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 کیان کلی دلبری کرد ازم سر خوردن ن
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part546
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
اما اون پسر عموی عوضیت بازم فرار کرد...
ایندفعه میخوام انتقام این همه تهمتی که بهت زده رو بگیرم...
مکثی کرد و دوباره توی چشمام نگاه کرد...
جوری انتقام میگیرم که رسوای عالم بشه چه جلو خونوادت چه جلوی عالم و آدم...
اما این پوریا عوضی اعصاب منو خورد کرده...
چند وقته متوجه شده بودم تو بیمارستان پرسه میزد تو رو ببینه...
امروزم متوجه شدم اومده اینجا...
چشام از حدقه زد بیرون....
_اینجا؟...
اینجا رو خودمم بلد نبودم...
یعنی چطوری؟!
_فکر کنم تعقیبم کرده...
بنگاه داره که اینجا رو معامله کردیم قبلا باهاش حرف زدم...
غیر اونم یکی از دوستان قدیمیمه...
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_خوب وقتی پوریا دیدی چه کردی ؟
-هیچی...یه گوشمالی کوچیک دادمش...
_اووووو پیشرفت و.....
تو و دعوا؟
جوووون فردین کی بودی عشقم؟
متعجب و درعین حال خندون بهم نگاه کرد و گفت:
_نیم وجبی این حرفا چیه میزنی...
مگه لاتی تو دختر...
-والا گنده لات محله بودم که حاجی مون عاجقم شد....
قهقهه ای سر داد و منو بیشتر تو بغلش گرفت...
روی موهامو بوسه زدو گفت...
_دیوونه تم به مولا...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱