آن طرف مادر بودن ...
.
از دو و نیم در خونه رو بهم زدم و رفتم سراغ کار استودیو
تا هفت و نیم هزارتا ملق خوردیم با حانیه و فاطمه ... خسته شدیم ... روز شلوغی بود امروز.
هفت و نیم در خونه رو باز کردم میبینم هرکدوم از بچه ها یه وری دراز شدن ، بی حوصلگیِ ناشی از تنهایی ریخته تو چشماشون !
منم بودم کاری نمیکردم اما نبودنمم توی چشماشون پیداس!
وسایلمو میذارم یه گوشه ، نگاهم بین بهم ریختگی خونه و بچه های کسل و خودِ خسته ام میچرخه
پر از حس عذاب وجدانم
حس کمبود مامانی که باید برای بچه هام باشم
میگم میخواین بریم بیرون؟
یکی میگه نه ، دوتا میگن آره
میگم نماز بخونین تا بریم
میپرن هواااا ...
خون دوییده توی رگشون از خوشیِ این دعوت یهویی!
نیم ساعت بعد توی ماشینیم
ابمیوه رو خوردن ، از باد گرمی که از شیشه ماشین میخوره به صورتشون احساس سرخوشی میکنن ...
رسیدیم به مقصد
بچه ها اب بازی میکنن
من وا رفتم روی زمین
ساندویچارو پیچیدم و منتظرم تا بیان دوره ام کنن
بعد شام دوباره میرن سراغ خیس کاری
پامُ دراز کردم ، صداشونو گوش میدم و کیف میکنم!
شاید با این دو ساعتی که گذشته یکمی ادای دِین کرده باشم به بچه هایی که بدنیا اوردم ، تا شب راحت تر بخوابم!
و این چالش همیشگی مادرای شبیه منه
دخترایی که جایی بین خودشون و بچه هاشون می ایستن و نمیتونن انتخاب کنن
پس میخوان تعادل نامتقارنی رو برقرار کنن
اونطرف مادر بودن این شکلیه
و ما همه شبیه همیم رفقا
به امید روزیکه فرزندانی موفق و مستقل تحویل دنیا بدیم و خودمون هم به خواسته های کوچیک و بزرگمون رسیده باشیم🌹
شبتون پر از نور الهی
.
@nabavi_photography
.
#نمونه_عکس
#دلنوشته