| 💠 روایت دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در حسینیه امام‌خمینی(ره) ⬅️ بخش اول 💌 گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب‌‌خبر بیامد و من بی‌خبر شدم... و حالا من معلم ادبیات آینده‌ی این سرزمین قرار بود با دانش آموزان به دیدار او بروم. انتظارش را نداشتم. اصلا فکر نمی‌کردم که اگر روزی دیدار قسمتم شود، آن دیدار، دیدار به همراه دانش‌آموزان باشد اما در گوشه‌ای از ذهنم به خودم می‌گویم تلمذ و شاگردی در مکتب او افتخاری دیگر است. دست به دامن روزها می‌شوم تا زودتر سپری شوند و دست به دامن مسافت تا کوتاه بیاد. 💌 دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم... بالأخره روز موعود فرارسید. ساعت پنج و نیم صبح به خیابان فلسطین رسیدیم. از کشور دوست گذشتیم تا به وعده‌گاه اصلی برسیم. اسم این خیابان‌ها را از روایت‌های دیداری که پیگیری می‌کردم یاد گرفته بودم؛ انگار همه‌ی شان برایم آشنا بودند. نگاهی به آسمان می‌اندازم حالا هم کمی تا طلوع خورشید مانده و هم طلوعِ ماه... کارت ملاقات هنوز به دستمان نرسیده است. از این فرصت استفاده می‌کنم تا همه چیز را ثبت کنم. نگاه می‌کنم. افراد به تدریج می‌آیند و پس از بازرسی وارد محوطه‌ی اصلی می‌شوند. دانش آموزان، همان‌ دانش‌آموزانی که هر روز صبح برای پنج دقیقه بیشتر خوابیدن با مادرشان سر و کله می‌زنند، حالا آفتاب‌طلوع‌نکرده پر انرژی و قبراق با هم صحبت‌ می‌کنند. گروهی از دانشجویان روی دست هم شعار می‌نویسند: "جانم فدای رهبر". مادری عکس فرزند شهیدش را به همراه دارد و با افتخار وارد می‌شود. به او نگاه می‌کنم. با افتخار گام برمی‌دارد. در کوچه منتظریم؛ همان کوچه‌ای عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع است اما تصویرش از دفترچه‌ی ذهن افرادی که پا به این کوی گذاشته‌اند، پاک نمی‌شود. طنین "حیدر؛ حیدر" دانش آموزانِ درون سالن از بیرون شنیده می‌شود و دلم را بی‌قرارتر می‌کند. بی‌اختیار لحظه‌ی ورود آقا را در ذهنم تصور می‌کنم. تلاقی شکوه و عاطفه؛ تلاقی هیبت عقل و لطافت عشق. تلاقی "أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّار" و "رُحَمَاءُ بَيْنَهُم". با خودم می‌گویم یعنی امروز کدام کلام مهیب پشت دشمنان را می‌لرزاند و کدام کلامِ روح‌انگیز این جمع پرشور را پرشور تر می‌کند؟ بالأخره کارت هایمان می‌رسد. سریع وارد می‌شوم و گوشی‌ام را تحویل می‌دهم. جمعیت را در یک قاب تماشا می‌کنم؛ خیل عظیم دانش آموزان و دانشجویان در قاب چشمانم غوغا برپا می‌کند. صف بازرسی طولانی و مارپیچ است. در انتهای صف می‌ایستم. سعی می‌کنم تمام حوادث را در ذهنم ثبت کنم. از هر طرف صدایی به گوش می‌رسد. دانش‌آموزان گروه گروه در گوشه و کنار سالن هماهنگ می‌شوند و دو نفر دو نفر دم می‌گیرند و شعاری را فریاد می‌زنند و بقیه‌ی گروه تکرار میکنند. آنقدر شعارها پشت هم است که نمی‌دانم با کدام یک همراه شوم. نوای "حیدر حیدر" در سالن قوت می‌گیرد. به شعارها خوب دقت می‌کنم؛ به این جمع کم سن و سال و پر شور... _ ابالفضل علمدار؛ خامنه‌ای نگه دار _ خونی که در رگ ماست؛ هدیه به رهبر ماست _ لبیک یا خامنه‌ای؛ لبیک یا حسین است _ حیدری‌ام حیدری؛ عاشق سید علی _ وای اگر خامنه‌ای اذن جهادم دهد؛ ارتش عالم نتواند که جوابم دهد _ عشق فقط عشق علی؛ رهبر فقط سید علی _ ای لشکر(؟) آزاده؛ آماده‌ایم آماده. [همه میخندند] با دانش آموزی که جلویم ایستاده هم‌صحبت می‌شوم. از من می‌خواهد سربند قرمز "لیبک یا خامنه‌ای" اش را بر سرش ببندم! لحظه‌ای خودم را جای او تصور می‌کنم. با دانش آموز دیگری صحبت می‌کنم، از حس و حالش می‌گوید. می‌گوید: «هر قدم که صف جلو می‌رود قلبم بالاتر می‌آید.» با شعارها همراه می‌شوم و با خودم می‌گویم اگر به دیدار آقا، با حضور افراد دیگری دعوت شده‌ بودم شاید این شور و غوغا را نمی‌دیدم. صدایی من را از افکارم بیرون می‌آورد: «حیدر حیدر» وارد صف بعد می‌شوم. نوزادی یک سال و نیمه گیج و مبهوت در آغوش مادرش است. دختر دیگری با لباس فرم مدرسه آمده است. از او می‌پرسم که کلاس چندم است. می‌گوید:«پیش دبستانی.» و چه زیباست شاهراه تربیتی که او را در این سن به اینجا رسانده... ⏳️ ادامه‌دارد... 🆔️ @nahadff «نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»