#خاطره_نگاشت | #دیدار_ماه
💠 روایت دیدار دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در حسینیه امامخمینی(ره)
⬅️ بخش اول
💌 گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحبخبر بیامد و من بیخبر شدم...
و حالا من معلم ادبیات آیندهی این سرزمین قرار بود با دانش آموزان به دیدار او بروم. انتظارش را نداشتم. اصلا فکر نمیکردم که اگر روزی دیدار قسمتم شود، آن دیدار، دیدار به همراه دانشآموزان باشد اما در گوشهای از ذهنم به خودم میگویم تلمذ و شاگردی در مکتب او افتخاری دیگر است. دست به دامن روزها میشوم تا زودتر سپری شوند و دست به دامن مسافت تا کوتاه بیاد.
💌 دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم...
بالأخره روز موعود فرارسید. ساعت پنج و نیم صبح به خیابان فلسطین رسیدیم. از کشور دوست گذشتیم تا به وعدهگاه اصلی برسیم. اسم این خیابانها را از روایتهای دیداری که پیگیری میکردم یاد گرفته بودم؛ انگار همهی شان برایم آشنا بودند. نگاهی به آسمان میاندازم حالا هم کمی تا طلوع خورشید مانده و هم طلوعِ ماه...
کارت ملاقات هنوز به دستمان نرسیده است. از این فرصت استفاده میکنم تا همه چیز را ثبت کنم. نگاه میکنم. افراد به تدریج میآیند و پس از بازرسی وارد محوطهی اصلی میشوند. دانش آموزان، همان دانشآموزانی که هر روز صبح برای پنج دقیقه بیشتر خوابیدن با مادرشان سر و کله میزنند، حالا آفتابطلوعنکرده پر انرژی و قبراق با هم صحبت میکنند. گروهی از دانشجویان روی دست هم شعار مینویسند: "جانم فدای رهبر". مادری عکس فرزند شهیدش را به همراه دارد و با افتخار وارد میشود. به او نگاه میکنم. با افتخار گام برمیدارد.
در کوچه منتظریم؛ همان کوچهای عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع است اما تصویرش از دفترچهی ذهن افرادی که پا به این کوی گذاشتهاند، پاک نمیشود.
طنین "حیدر؛ حیدر" دانش آموزانِ درون سالن از بیرون شنیده میشود و دلم را بیقرارتر میکند. بیاختیار لحظهی ورود آقا را در ذهنم تصور میکنم. تلاقی شکوه و عاطفه؛ تلاقی هیبت عقل و لطافت عشق. تلاقی "أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّار" و "رُحَمَاءُ بَيْنَهُم".
با خودم میگویم یعنی امروز کدام کلام مهیب پشت دشمنان را میلرزاند و کدام کلامِ روحانگیز این جمع پرشور را پرشور تر میکند؟
بالأخره کارت هایمان میرسد. سریع وارد میشوم و گوشیام را تحویل میدهم. جمعیت را در یک قاب تماشا میکنم؛ خیل عظیم دانش آموزان و دانشجویان در قاب چشمانم غوغا برپا میکند.
صف بازرسی طولانی و مارپیچ است. در انتهای صف میایستم. سعی میکنم تمام حوادث را در ذهنم ثبت کنم. از هر طرف صدایی به گوش میرسد. دانشآموزان گروه گروه در گوشه و کنار سالن هماهنگ میشوند و دو نفر دو نفر دم میگیرند و شعاری را فریاد میزنند و بقیهی گروه تکرار میکنند. آنقدر شعارها پشت هم است که نمیدانم با کدام یک همراه شوم.
نوای "حیدر حیدر" در سالن قوت میگیرد.
به شعارها خوب دقت میکنم؛ به این جمع کم سن و سال و پر شور...
_ ابالفضل علمدار؛ خامنهای نگه دار
_ خونی که در رگ ماست؛ هدیه به رهبر ماست
_ لبیک یا خامنهای؛ لبیک یا حسین است
_ حیدریام حیدری؛ عاشق سید علی
_ وای اگر خامنهای اذن جهادم دهد؛
ارتش عالم نتواند که جوابم دهد
_ عشق فقط عشق علی؛ رهبر فقط سید علی
_ ای لشکر(؟) آزاده؛ آمادهایم آماده. [همه میخندند]
با دانش آموزی که جلویم ایستاده همصحبت میشوم. از من میخواهد سربند قرمز "لیبک یا خامنهای" اش را بر سرش ببندم! لحظهای خودم را جای او تصور میکنم.
با دانش آموز دیگری صحبت میکنم، از حس و حالش میگوید. میگوید: «هر قدم که صف جلو میرود قلبم بالاتر میآید.»
با شعارها همراه میشوم و با خودم میگویم اگر به دیدار آقا، با حضور افراد دیگری دعوت شده بودم شاید این شور و غوغا را نمیدیدم. صدایی من را از افکارم بیرون میآورد: «حیدر حیدر»
وارد صف بعد میشوم. نوزادی یک سال و نیمه گیج و مبهوت در آغوش مادرش است. دختر دیگری با لباس فرم مدرسه آمده است. از او میپرسم که کلاس چندم است. میگوید:«پیش دبستانی.»
و چه زیباست شاهراه تربیتی که او را در این سن به اینجا رسانده...
⏳️ ادامهدارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #دیدار_ماه
💠 روایت دیدار دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در حسینیه امامخمینی(ره)
⬅️ بخش دوم
وارد سالن اصلی میشوم. هنوز مراسم شروع نشده است اما همه هماهنگ شعار میدهند. انگار آن رودهای خروشان و پراکندهای که در صف دیده بودم همه در دریای جمعیت این سالن محو شده اند. خبری از پراکندگی نیست؛ هرچه هست وحدت است.
پسر دانش آموزی از میان جمعیت صدا برمیدارد:
_ وای اگر خامنهای اذن جهادم دهد
لشکر دنیا نتواند که جوابم دهد
و جمعیت با افتخار تکرار میکنند. پس از او، دختری با صدای بلند میگوید:
_ خونی که در رگ ماست...
باز هم جمعیت شعار را تکرار میکنند. حالا یکی از میان جمعیت بلند میشود و قامتش را به رخ میکشد و به ترکی شعار میدهد:
آذربایجان جانباز؛ خامنهای دن آیریلماز
باز هم جمعیت... . انگار اینجا همه یکدستند.
غرق در افکار خودم هستم که با رجزخوانی یکی از دانشجویان به خود میآیم:
_ ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق جگردارتر از صد مردیم
هر زمان بوی خمینی به سر افتد ما را
دور سید علی خامنهای میگردیم!
باشنیدن این دو بیت، قند در دلم آب میشود. با افتخار آن را زیرلب زمزمه میکنم. دوباره بانگ برمیدارد:
_ ای یار سفر کرده، اگرچه از تو دوریم
حس میکنم که انگار نزدیک ظهوریم
ای نور که کعبه شده دلتنگ اذانت
مردان جهادت همه منتظرانت
این لشکر عشقت که پر همت و عزمند
عشاق همه یک به یک آماده رزمند
و بلندتر فریاد میزند:«مرگ بر اسراییل»
جمعیت یکپارچه تکرار میکنند. لبنانیها هم با ما همنوا میشوند.
قریب به یک ساعت و نیم است که فضای سالن لحظهای از صدای شعار خالی نشده است. آنهایی که کمی سن و سال بالاتری دارند ذوق کنار آمدن با این شور دانش آموزان و دانشجویان را ندارند و تذکر میدهند. دوباره به اطرافم نگاه میکنم. پنج دختر دبستانی کنارم نشستهاند. یکیشان با عینک گردش و موهای پریشانش به خاطر اینکه چیزی نمیبیند میخواهد جایش را عوص کند اما در آخر روی پای یکی از دوستانش مینشیند تا قدش مثلا بلندتر شود.
مجری ساعت نه و پانزده دقیقه روی سن میآید و به سختی بین شعارها و رجزها مجالی برای گفتگو مییابد. انگار مجری میهمان است و جوانان میزبان. پس از تمرین همخوانی انتخاب شده، دوباره بانگ جمعبت بلند می شود:
_ای پسر فاطمه، منتظر شماییم!
به لحظات دیدار نزدیک میشویم. همه روی زانوهایشان نیم خیزند تا به محض ورودِ ماه، بیتعلل از جا بلند شوند. بغض گلویم را گرفته است.
ناگهان جمعیت از جا کنده می شود و به جلو میرود. من هم مثل همان دختربچهی دبستانی چیزی نمیبینم اما یقین دارم که آقا وارد شده اند. با جمعیت از جا بلند میشوم.
💌 از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم...
در تلاشم که لحظهای آقا را از بین دستهای بالارفته ببینم اما نمیشود. جمعیت یکپارچه شعارِ "این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده" را تکرار میکند.
شوق گلویم را میفشارد. همان لحظهای که منتظرش بودم. دعایم یادم میرود.
موج جمعیت لحظهای بر میخیزد و سر به ساحل میکوبد اما با اشارهی دست نوازشگر او رام میشود. دنیا منتظر همین یک اشاره است.
☝🏻 از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن...
⏳️ ادامهدارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #دیدار_ماه
💠 روایت دیدار دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در حسینیه امامخمینی(ره)
⬅️ بخش سوم
موج جمعیت مینشیند. من هم مینشینم. هنوز هم آقا را ندیدهام. از یک دانشآموز و سه دانشجو برای قرائت بیانیهی شان دعوت میشود. این پا و آن پا میکنم تا این که آقا را میبینم. با صلابت و آرام روی همان صندلی ساده نشستهاند. چشم برنمیدارم. خوب تماشا میکنم و بیاختیار صلوات میفرستم.
💌 من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
حالا نوبت یک دانشجوی لبنانی است. بالا میرود و محکم رجز میخواند. جمعیت نیز برای حمایت از او بانگ برمیدارد:
«نه سازش نه تسلیم نبرد با اسرائیل!» چند بار این شعار تکرار میشود.
حالا سکوت سالن حسینیه را فراگرفته است. همه منتظر کلام او هستند. حتی بچههای دبستانی هم که تا لحظاتی قبل غر میزدند، دیگر صحبت نمیکنند. چشم جمعیت خیره به رو به روست و انگار گوشها چیزی جز کلام او نمیشنود. اشکها آمادهی فروریختن است...
💌 تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
«خیلی خوش آمدید برادران عزیز، خواهران عزیز، فرزندان عزیز من، جوانها، دانشآموزان و دانشجویان[...] جلسهی جوانان به طور طبیعی جلسهی نورانیای است. دلهای جوان آلودگیهای کمتری دارند، نورانیّت بیشتری دارند. دریغ است که در این جمع انبوه شما جوانان عزیز، من یک نصیحت معنوی به شما عرض نکنم.»
گوشهایم را تیزتر میکنم تا نصیحت آقا را بهتر بشنوم. انگار خودم را مخاطب اصلی این نصیحت میدانم.
«توصیهی من توصیهی به "ذکر" و "شکر" است.»
دریای جمعیت به وجد آمده اما آرام است. سرکشی نمیکند.
«راهی که ما میرویم راه کوتاهی نیست، راه آسانی هم نیست؛ راهی است که عمدهی مسئولیّت پیمایش این راه هم به عهدهی شما جوانها است. دنیای فردا مال شما است، کشورِ فردا مال شما است، نظمِ جهانی فردا به دست شما است؛ کارتان سنگین است. در این راه، همّت لازم است، معرفت لازم است، تلاش لازم است امّا بیش از همه، پشتوانهی معنوی لازم است.»
از شنیدن واژهی "جوان" و این جملات احساس افتخار میکنم. سپس آقا به بیان اهمیت ۱۳ آبان و حرکت استکبار ستیزانهی جوانان ایرانی میپردازند.
«این مناسبت، مناسبت بسیار مهمّی است؛ جا دارد که برای حفظ این مناسبت همهی تلاشهای فکری و عملی انجام بگیرد. اینکه در جمهوری اسلامی یک روز را به عنوان روز "مبارزهی با استکبار" معیّن کردهاند، برای این است که ملّت ایران از این تجربهی تاریخی غفلت نکند؛ وَ الّا مبارزهی با استکبار که مال یک روز نیست؛ یک امر دائمی است.»
در ادامه آقا شبهاتی که در زمینهی حرکت استکبارستیزانهی ملت ایران وارد است را پاسخ داده و این مبارزه را یک مبارزهی خردمندانه و منطبق بر منطق بر میشمارند و میگویند:
«برای ملّت ایران با الهام از تعالیم اسلامی، مقابلهی با ظلم یک فریضه است، مقابلهی با استکبار یک فریضه است.»
موج تکبیر از دل جمعیت برمیخیزد.
سؤالی در ذهنم پرسه میزند: چرا این حرفها به دانشآموزان و دانشجویان زده میشود؟ چه کاری از دست این قشر نوپا برمیآید؟
آقا ادامه می دهند:
«شما جوانهای عزیز، دانشآموز، دانشجو، دختر و پسر، در سرتاسر کشور در این زمینه میتوانید نقش ایفا کنید؛ فکرها را تقویت کنید، دانشها را پیش ببرید؛ بدون علم، بدون تفکّر، بدون نقشهی راه نمیشود کار درست انجام داد. ما در بخشهای مختلف احتیاج به پیشرفت علمی داریم، احتیاج به پیشرفت فنّاوری داریم.»
«آنچه باید اتّفاق بیفتد، عبارت است از حرکت عمومی ملّتها در این راه. جوانهای ما با همتایان خودشان در کشورهای دیگر تماس داشته باشند؛ دانشآموزان ما با دانشآموزان کشورهای اسلامی در منطقه، دانشجویان ما با دانشجویان کشورهای اسلامی، کشورهای منطقه و حتّی فراتر از منطقه تماس داشته باشید.»
با دقت در حال گوش دادن هستم که چشمم به ساعت میافتد. عقربهها از هم پیشی گرفتهاند یا من گذر زمان را نفهمیدهام؛ نمیدانم...
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #دیدار_ماه
💠 روایت دیدار دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب در حسینیه امامخمینی(ره)
⬅️ بخش چهارم (قسمت آخر)
با صدای آقا به خودم میآیم:
«امروز برای من روز خیلی خوبی بود. این دیدار، دیدار بسیار شیرینی است و امیدواریم انشاءالله خداوند همهی شماها را محفوظ بدارد و تأییدتان کند و برای همهی شما دعا میکنم؛ امیدواریم انشاءالله خدای متعال توفیقاتش را بر شماها نازل کند.»
دعای آقا در دل و جانم رخنه میکند. دعا هنوز تمام نشده که جمعیت دوباره خیز برمیدارد انگار میداند که لحظهی پایان نزدیک است. من هم بلند میشوم. یعنی تمام شد؟!
با جمعیت همراه میشوم:
_ ای رهبر آزاده؛ آمادهایم آماده.
جمعیت شعار میدهد و به جلو هجوم میبرد. آقا کمکم از پشت پردههای سبز خارج میشوند. لحظهای نفسم میگیرد. نمیتوانم برگردم...
مات و مبهوت به جمعیت نگاه میکنم. جمعیت هنوز رو به جلو میرود و با صدای بلند شعار میدهد. گویی یقین دارد آقا شعارها را از پشت آن پردهی سبز میشنوند. من هم همراه میشوم. بلند "حیدر حیدر" میگویم. انگار من هم مطمئنم که صدایم به آقا میرسد.
حالا پنج دقیقه است که آقا رفتهاند و جمعیت لحظهای از پا ننشسته است. همه به آن صندلی ساده و خالی خیرهاند. کمکم به سمت درب خروجی میروم. نمیتوانم خارج شوم...
برمیگردم و همه چیز را در ذهنم ثبت میکنم. جمعیت، قاب آیه و حتی جزئیات سالن را به خاطر می سپارم.
«إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا»
«همان شیطان دشمن شماست پس شما هم او را دشمن خود بگیرید.»
آیه را حفظ میکنم و خارج میشوم. بیرون از سالن دیگر خبری از شعار نیست. حس سنگینی دارد. حس پایان یافتنِ چیزی، شاید حسِ تحقق یک رؤیا.
نمازم را همانجا میخوانم و به سمت درب خروج حرکت میکنم. هنوز خارج نشدهام که عکس شهیده فائزه رحیمی و شهیده معصومه کرباسی را میبینم و مشعوف می شوم. الگوی تراز زن را به یاد می آورم.
و من، معلم ادبیات آیندهی این سرزمین حالا دوباره به خیابان فلسطین رسیدهام. همه چیز عادی است درست مثل قبل.
شلوغی شهر
ترافیک
مردم
روزمرگی و...
اما من نباید مثل قبل باشم.
با خودم زمزمه میکنم:
💌 گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
#ارسالی_مخاطب
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش اول
💕 پردهی اول
🍁 یک قدم مانده که پاییز به یغما برود
🍂 این همه نقش عجب از کف دنیا برود
در یک قدمی زمستان به مسافرتی قشنگ دعوت شدم، به دیدار امام مهربانم، امام رضا(ع)؛ اما این دفعه فرق میکرد؛ قرار بود با کاروانی بروم که اسمش همسفر تا بهشت است؛ با همسفر بهشتیام، که سال قبل به هم رسیده بودیم.
همه توی تب و تاب شب یلدا و مهمانی و... بودند و من در تب و تاب زیارت و جمع کردن وسایل سفر.
💕 پردهی دوم
در کانال نوشته شده بود:«مراسم ساعت ۱۰ در سالن اجتماعات پردیس شهید باهنر برگزار میشود.» از ته دل میخواستم آن جا باشم اما تنها بلیط اتوبوس ساعت ۸ موجود بود و این باعث شد ما با یک ساعت تاخیر به دانشگاه برسیم. با مسئول واحد خواهران دفتر نهاد رهبری تماس گرفتم و پرسیدم:«مراسم برقرار است؟» گفتند:«بله. تشریف بیاورید.»
رفتیم. سالن اجتماعات پر شده بود از زوجهای مختلف، همه جوان بودند، عجب صحنهی زیبایی بود. نُقل مجلس ما کودکانی بودند که گاه این طرف و آن طرف سالن دیده میشدند.
برایمان هدایایی تدارک دیدهشدهبود، نمیدانستم درون این جعبههای کادو گرفته چیست. پشت هدیه یک نامه از طرف فرزند آیندهمان به عاشقترین پدر و مادرش که ما باشیم، چسبانده شده بود. دوستم که از همه قضایا خبر داشت به من پیام داد و پرسید:«بچهتان چه شد؟!»
بعد از حرف او، سریع کادو را باز کردم. آری "امیرعباس"...
اینگونه برنامهریزی برایم جالب و دلنشین بود. لحظاتی در کنار هم خندیدیم و بعد برای نماز و ناهار از سالن خارج شدیم.
به خوابگاه رفته، وضویی گرفتم و برای بار آخر با دوستانم خداحافظی کردم و به نمازخانه رفتم. به نماز دوم رسیدم. نماز که خواندیم به سلف رفتیم. فضای سلف عجیب و جدید بود. تا به حال سلف دانشگاه را این گونه ندیده بودم!
حالا به جای دانشجوها این زوج ها بودند که دو نفر دو نفر کنار هم در صف ایستاده بودند و یا پشت میزها نشسته بودند و در کنار هم غذای سلف را میخوردند. این فضای عجیب و شیرین از عجایب دانشگاه ما بود...
ما چون قرار بود جدا از کاروان به مشهد بیاییم زودتر به سمت ترمینال حرکت کردیم و سوار اتوبوس شدیم. دوستم و همسرش نیز قرار شد بین راه به ما بپیوندند.
📝 اکنون ساعت ۱۷ و ۸ دقیقه دست به قلم شدهام تا بنویسم از سفری که به یاد کسانی شروع کردم که از ته دلشان میخواستند مشهد باشند اما توان آمدن نداشتند؛ آن هایی که شب گذشته موقع خداحافظی اشک ریختند و طلب دعا و نماز کردند؛ آنهایی که به شوخی گفتند آنجا خانه بخرید از بس میروید و همه آنهایی که دل به امام سپرده اند.
من اکنون یک سفیر هستم که چندین نامه دارم که باید آنها را به سلامت به دست امام خوبیها برسانم.
آمدم ای شاه پناهم بده..🕊✨️
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش دوم
💞 پرده سوم
صبح با دیدن برفها شروع شد؛ چیزی که خیلی دوست داشتم ببینم و فصلی که به قول غادهالسمان دوستش دارم زیرا میتوانم اسم تو را بر روی پنجرهها بنویسم...
به هتل رسیدیم، آقای میم مسئول ما بود. او پس از توضیحات مربوط به این چند روز، هدیهای را به دست ما خانمها داد. پک هدیه شامل یک چادر نماز (که اندازهی من نبود😅)، فرش متبرک حرم، تندیس همسفر تا بهشت، نامهای به همسرم، نامهای به رهبرم، رسالهی دانشجویی، پیماننامه زوجی و سجاده بود.
به اتاقمان رفتیم و کم کم آماده شدیم برای رفتن به حرم.
💞 پرده چهارم
از بابالرضا وارد شدیم، اشک امانم را بریده بود. خوشحال بودم که بار دیگر امام مهربانیها مرا به حضور خود پذیرفته است. همهی خادمها شاد بودند و عید مبارکی میگفتند. برای جلوگیری از سرما _که ما با چند لایه لباس از آن جلوگیری کرده بودیم_ فرشهایی را به درهای حرم وصل کرده بودند. فرشهایی قرمز رنگ؛ به رنگ عشق. گویا امام همه جا را برای همسفرانی که با عشق سفر را آغاز کرده بودند، آماده کرده بود.
چشمان اشکآلودم اجازهی خواندن اذن دخول را نمیداد. تنها صدای همسرم را میشنیدم که میخواند و من تکرار میکردم. از رواق امام خمینی وارد شدیم، همه زیارت امینالله میخواندند، در مسیر قسمتهایی را میشنیدم و معنا میکردم و دلم برای دیدن ضریح تنگتر میشد. کمی نشستیم. دعا، نماز و قرآن خواندیم و بعد به صحن آزادی رفتیم. چه زیبا بود گلهایی که بر روی حوض مانند تاجی سوار شده بودند و خوشحالیشان از عید را به آواز آب در میآوردند. یاد دوستم افتادم، قبل از حرکت از کبوترهای حرم برایم گفته بود و حال کبوتر پا پر سفید حرم سوژه عکس من بود. چه دنیای معصومی در چشمانش جریان داشت. گویا آرامش را تنها در آغوش امام یافته بود و از آن دل نمیکند، مانند دل من که توان فکر کردن به پایان سفر را نداشت...🕊🍃
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش سوم
💞 پرده پنجم
به صحن انقلاب رفتیم، پنجره فولاد مرا به خود جذب کرد. رفتم و برای عزیزانی که التماس دعا گفته بودند از حرم عکس فرستادم و یادشان کردم. مادربزرگ همسرم مأموریتی به من سپرده بود و من به عنوان سفیر مکلف به انجام آن بودم. مأموریت من، نماز در صحن انقلاب بود.
دیگری گفته بود به سقاخانه برو و برای دخترم دعا کن، دیگری گفت به ایوان طلا که رسیدی مرا کنار کبوترها یاد کن، دیگری گفته بود که ... . مانند یک سفیر خواسته دیگران را در اولویت خودم قرار دادم و کم کم آنها را عملی کردم.
نزدیک ناهار بود و باید از حرم دور میشدیم. به سمت خط ۸۶ رفتیم و سر خیابان پاسداران پیاده شدیم. برفهای یخزده مسیر را هیجانانگیز میکرد. بازی این بود: «نباید لیز بخوری!»
ناهار خوردیم و استراحت کردیم. عصر گفتیم برای خرید به خیابان برویم اما نمیدانم از کجا دستی رسید و ما را به حرم کشاند؛ به امید چای حضرتی. من چای دوست ندارم اما همیشه میگویم چای امام رضا(ع) فرق دارد. همسرم علاوه بر چای شکلاتی هم آورد. آنقدر سرد بود که تا رسیدن به کنار دیوار، چای به دمای قابل خوردن رسیده بود. چای را خوردیم. گرما در سراسر وجودمان پخش شد.
همه جای حرم را با لامپ های زرد و سفید و سبز آذین بسته بودند و همه جا جشن و شادی بود. دور و نزدیک زوجهای جوانی که تازه عقد کرده بودند و شرم روز اول از صورتشان میبارید دیده میشدند. تلاش میکردیم به سمتشان برویم و به آنها تبریک بگوییم که زیباترین روزهای زندگیشان را در جوار امام مهربانیها آغاز کردهاند.
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
مرغ عشق آماده پرواز شد
دست غیب ما را به صحن اصلی کشاند تا با عزیزانمان تماس بگیریم و آنها هم از دور سلام دهند.
به تو از دور سلام✨️
به سلیمان جهان از طرف مور سلام
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
هر کسی به وسع خودش از امام میخواست. یکی چند ثانیه حرف میزد و دیگری چند دقیقه و در این میان امامی است که به حرف همه گوش میدهد و کنار دعای همه آمین میگوید. چه امام مهربانی!
به سمت دارالحجه رفتیم، سفارش آنکه زیارت شیخ نخودکی را خواسته بود، انجام دادم. با همسرم رو به روی ضریح زیرزمین نشستیم و حرفهایمان از دوران خواستگاری و عقد گل کرد. از قولها و آرزوهایمان به امام گفتیم؛ از امام خواستیم همراهمان باشد؛ ما را در راه خودش نگه دارد و فرزندانمان را سربازان فرزندش امام زمان(عج) قرار دهد و...
صحبت با امام تمامی نداشت و عقربهها تند میدویدند و مجال نمیدادند.
چقدر ثانیهها نامردند
گفته بودند که برمیگردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
بیجهت عقربهها میگردند
زمان تمام شده بود و وقت جلسه امروزمان بود. شام را با عجله خوردیم و به سمت محل جلسه حرکت کردیم.
💞 پرده ششم
از جلسه خارج شدیم. تا همسرم بیاید مشغول نگارش سفر شدم؛ از امروزی که چقدر زیبا بود و فردایی که روز زیباتری میخواست بشود.
قرار بود دوباره تبدیل شوم به همان عروس خانمی که ۱۶ آذر ۱۴۰۲ عقد کرده بود. قرار بود دوباره چادر فرشتهمانند نباتی خود را بپوشم...
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش چهارم
💞 پرده هفتم
روز دوم شروع شد. روزی که رزقش، صبحانه حرم بود. صبح سریع آماده شدیم. چادر نباتی مورد علاقهام را پوشیدم؛ درست مثل روز عقدم. با این تفاوت که آن روز میهمان خواهر امام رضا(ع) بودم و امروز میهمانِ... .
به لابی هتل رفتیم، همهی زوجها منتظر اتوبوس واحد بودند. بعد از چند دقیقه اتوبوس آمد. همه سوار شدیم.
💞 پرده هشتم
از صحن غدیر داخل شدیم، چادرم را عوض کردم و راهی غذاخوری حضرتی در صحن غدیر شدیم، بین راه چند نفر به ما تبریک گفتند و آرزوی خوشبختی کردند. یک دختر کوچولو هم جلوی ما راه میرفت و هر چند لحظه یک بار بر میگشت و ما را نگاه میکرد و لبخند میزد. انگار دلش میخواست عروس شود.
صبحانه هلیم گندم بود که رویش شیرهی کنجد ریخته بودند. پنیر هم برای کسانی که شاید صبحانه را دوست نداشتند تهیه شده بود. هلیم عالی بود و عالیتر اینکه مهمان سفرهی امام بودیم. نان و پنیر را برای تبرک با خود آوردم.
💞 پرده نهم
سمت رواق حضرت زهرا رفتیم، زوجها مرتب نشسته بودند. با اینکه ما با آخرین اتوبوسها آمده بودیم و توقع میرفت در آخرین صفها قرار بگیریم ولی به محض ورودمان ظرفیت صف اول را افزایش دادند و ما به صف اول رفتیم.
بعد از تلاوت قرآن و صحبتهای مجری، یکی از خادمها آمد و با هم رو به ضریح امام، زیارت امین الله خواندیم. سپس آقای داوودینژاد برایمان راجع به روابط بین همسران سخنرانی کردند. از مردها خواستند در چشم همسران نگاه کنند و به جای "منزل" و "مامانِ فلانی" بگویند "عزیزم" و از زنها خواستند به جای هان و بله بگویند "چشم". اینجا بود که بزرگترین تفاوت زن و مرد آشکار شد. لحظاتی خندیدیم و بعد در فکر فرو رفتیم که چه نکات ظریفی دارد ازدواج!
انتهای مراسم مزین بود به پیماننامه؛ پیماننامهی زوجی که با هم یک بخش آن را به صورت نمونه خواندیم و پیمان بستیم که: عهد میبندیم برای همیشه در فراز و فرود وتلخ و شیرین کنار یکدیگر بمانیم و تمام تلاش خود را معطوف نمونده تا محبتی که خداوند در دل ما قرار داده است را حفظ کنیم.
چه پیمان زیبایی و چه مسئولیتهایی که با خواندن آن بر دوش خود نهادیم، آرزویم این است امام رضا(ع) کمکمان کند که عهدی را که در حرمش بستهایم به خوبی انجام دهیم.
بعد از مراسم به صحنها رفتیم و عکس گرفتیم، حرم پر بود از عروسهای چادر سفید بود که در حرم عکس میگرفتند. یک نفر از من پرسید:«ببخشید چرا امروز اینقدر عروس توی حرم هست؟» گفتم:« مراسم ازدواج دانشجویی بوده، بیشتر زوجها برای آن طرح هستند» به قول یکی از زوجها که تازه عقد کرده بودند:«انگار تعداد عروسها از زائران بیشتر است...»
بعد از گرفتن تعداد زیادی عکس و اقامع نماز در جوار امام مهربانیها به سمت اتوبوسها حرکت کردیم. ناهار خوردیم و استراحت کردیم، ادامه روز برای خودمان بودیم. قرار بود در شهر امام مهربانیها عاشقی کنیم. در هوایی که امام تنفس کرده است نفس بکشیم. و در خیابان هایی که امام حاجت حاجتمندان را داده است قدم بزنیم.
عجب شهری...
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش پنجم
روز سوم
💞 پرده یازدهم
برنامه امروز این بود: ۱۲ ساعت عاشقی!
امروز قرار بود تمام زوج ها ۱۲ ساعت در کنار هم عاشقی کنند.
وارد سالن شدیم، زوجها با یک صندلی فاصله در کنار هم نشسته بودند. خانمها باز هم چادر سفید پوشیده بودند.
ابتدا دکتر انوشه درباره ازدواج برای ما صحبت کردند. صحبتهای جدیدی که شاید شنیده بودیم اما تکرار آنها واجب بود مانند اقتدار دهی به مرد و توجه به زن.
بین مراسم برگه های "نامهای به رهبر" و "نامهای به همسر" را تکمیل کردیم. برای رهبر از آرزوهایمان و طلب دعای خیرشان نوشتیم و برای همسرم از تکیهگاه بودنش نوشتم، از اینکه چقدر هوایم را دارد.
همسرم چیزی را که دوست داشتم نوشت، شعری که از خودش بود، شعری که میدیدم در بین مراسم در گوشیاش مینویسد. لحظات نابی بود. یک میان وعده خوردیم و به دیدن تئاتر رفتیم. موضوع تئاتر مشکلات روزمرهای بود که ممکن است برای هر زوجی پیش بیاید.
پس از نمایش گفتند:«برای صرف ناهار به طبقه ۶ بروید.»
بازی شماره ۲: مارپلهی آسانسوری
بازیای که برندگانش اندک بودند چون آسانسور نهایتا ۴ یا ۶ نفر جا داشت و حتی ۶ عدد آسانسور هم کفاف این جمعیت را نمیداد.
زرنگ زوجهایی بودند که با جفت دو یا جفت سه از پلههای اضطراری خود را به طبقههای بالاتر میرساندند تا زودتر سوار شوند؛ یعنی به کمک قدمهای مبارک مسیر پلههای اضطراری را طی میکردند تا زودتر بتوانند سوار آسانسور خالی شوند؛ اما مشکل آن زمان بود که مارِ بازی نیشت میزد و به قعر هتل میرسیدی، تازه اگر خوش شانس بودی و دم مار تو را به پارکینگ نمیرساند؛ که با این وجود هم خوش شانسی این بود که وقتی از قعر هتل سوار آسانسور میشدی، مالکیتش مال خودت بود. معضل بعدی این بود که هر طبقه، کلید توقف خورده بود و اینجا بود که بازی شماره ۳ شروع شد: دالی موشک! هرگاه درب آسانسور باز و با لبخند به معنای "دالییی" در بسته میشد ما به یاد خاطرات کودکیمان می افتادیم.
سالن بزرگ سلف پر بود از آقایانی که یک طرف میز نشسته بودند و خانمهایشان رو به روی آنها و در میز کنار برعکس آن تا شئونات شرعی رعایت شود.
کوبیده و برنج در دیس سِرو شد تا هر کس هر چقدر که دوست دارد بردارد.
در برگشت رقیبانمان در بازی مارپله کم بودند و ما از سرگرمی رقیبانمان به غذا، نهایت استفاده را برده و به سالن پایین رسیدیم. با استاد مافینژاد جلسه بسیار جذابی داشتیم، استادی که گاه برایمان شعر میخواند و گاه مولودی میخواند و گاه قرآن. استاد همه فن حریفی که همه را جذب خود کردهبود.
استاد دو آقا را صدا زد که بالا بروند. از جذابیتهای مراسم این بود که به جای دو نفر سه نفر بالا رفتند. استاد از نفر سوم پرسید:«چرا بالا آمدی؟» گفت:«دیدم کسی نیامد و من آمدم.»
استاد از او خواست تصور کند که حالا بعد از ۲۰۰ سال قرار است از دنیا برود و او چه به همسرش میگوید. مرد شروع کرد با همسرش صحبت کردن... . استاد میخواست نتیجه بگیرد که چرا جوری به هم عشق نمیورزیم و توجه نمیکنیم گویا روز آخر زندگیمان است...
بعد از دو مرد دیگر خواست نمایش روز عقد خود را بازی کنند و کلی خندیدیم.
استاد بین جمعیت حرکت میکرد و همه با هم، هر زوج ۵ دقیقه، ۵ فصل کتاب همسفر تا بهشت که از سخنان رهبر درباره ازدواج، مسئولیتهای زن و مرد و... جمعآوری شده بود را میخواندیم و زوجها داوطلب شده و نکات مهم فصل را میخواندند. با اجرای عالی استاد کلی نکته یاد گرفتیم.
این دوازده ساعت پر بود از ساعتهایی که کنار هم عاشقی کردیم و با هم خوش گذراندیم.
بعد از مراسم، نماز مغرب و عشا را خواندیم و پذیرایی شدیم. در همین بین فرمی که باید از جلسه با استاد مافینژاد پر میکردیم را تکمیل کردیم.
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش ششم
💞 پرده دوازدهم
به سالن رفتیم، مجری از خواننده دعوت کرد بر روی سن بیاید و آهنگی برای امام رضا بخواند. در همین بین کلیپی از زوجها بر روی پرده پخش میشد، کلیپی که از روز دوم مراسم در حرم امام رضا گرفته شده بود، ناگهان خودمان را دیدم به چشمان همسرم نگاه کردم و لبخند زدم. عالی شده بودیم، دقیقا مانند روز عقدمان.
بعد چهار زوج برای مسابقه بین زوجی دعوت شدند که به بالا بیایند. ابتدا از آنها پرسیده شد اسم همسرانشان را در گوشیشان چی سیو کردهاند، یکی گفت: «تمام وجودم»، دیگری گفت: «استیکر قلب گذاشتهام» و... سپس مجری به همراه طنزپردازی که دقایقی قبل به ماجرا ملحق شده بود مسابقه را توضیح دادند. مسابقه از این قرار بود که باید آقایان مانند بازی زو بلند میگفتند "خانوم دوست دارم" و میم مالکیتش را میکشیدند و ابدیت عشقشان را فریاد میزند و خانمها بادکنکی طلایی را باد میکردند.
پیش از شروع مسابقه مجری و طنزپرداز از زوجها اسمی را که دوست دارند روی فرزند آیندهشان بگذارند پرسیدند و اسم گروهشان شد: پدر و مادر مهرداد، رضا، فرخزاد و مهوا. مسابقه برنده نداشت همه برنده بودند. فقط زوجها باید بین ۱ تا ۲۷ یک عدد را انتخاب میکردند و هدیه خود را میگرفتند و مجری نیز به آنها پیشنهادهای جدید میداد.
پدر و مادر مهرداد ۴۰۰ تومان برنده شوند. پدر و مادر فرخزاد ۵۰۰ هزار تومان به شرط تماس با مادر شوهر که گوشی شان خاموش بود! پدر و مادر مهوا سلفی با مجری که در نهایت ۴۰۰ هزار تومان به آنها داده شد و اما جایزه پدر و مادر رضا که اسم فرزند آیندهشان را شب قبل انتخاب کرده بودند به نیت اسم مبارک امام رضا(ع)؛ آنها سفر سه روزه به مشهد برنده شدند. چه نیت قشنگی و چه رزق قشنگتری!✨️
و در نهایت برندگان جشنواره فیروزهای اعلام شدند و خواننده آهنگی درباره همسفر تا بهشت خواند. بعد دعوت شدیم برای شام و دوباره طبقه ۶.
کمی منتظر ماندیم، دیدیم آسانسور نمیآید یا وقتی هم که میآید، دست پر میآید و نوبت به ما نمیرسد. کمر همت را بستیم و جفت ۶ آوردیم و با پلهها به طبقه ۶ رفتیم و جزو نفرات اول به سلف رسیدیم. شام چلو مرغ بود به روش ناهار.
زودتر از همه غذایمان تمام شد، حس دانشآموزی را داشتیم که همه سوالات امتحان را نوشته است و زودتر از همه از جلسه خارج میشود. پس با سلامت سوار آسانسور شدیم و به لابی رفتیم و ۱۲ ساعت ما تمام شد.
۱۲ ساعت در هتل بودیم، زمان از دستمان رفته بود، روز آمده بودیم و حال شب شده بود. ولی عجب ساعاتی بود. ساعاتی زیبا، ساعاتی که کنار هم لبخند زدیم، اشک شوق ریختیم. ساعاتی که فقط برای خودمان بودیم.
سوار اتوبوسها شدیم و به سمت هتل جم حرکت کردیم. وقتی رسیدیم همه از خانم و آقای میم تشکر میکردند، باورم نمیشد که سفر تمام شده است.
باورم نمیشد که وقت خداحافظی است.
باورم نمیشد که باید برویم. از مسئولین تشکر کردیم؛ اما هوای هتل برایم گرفته بود، گویا دلم حرم میخواست.
💞 پرده سیزدهم
دل به دریا زدیم، به همسرم گفتم بیا پیادهروی کنیم، رفتیم در راه کلی حرف زدیم. درباره ازدواج گفتیم و جوانانی که زندگی برایشان مشکل است و باید راهی اندیشید. دربارهی معضلات جامعه گفتیم.
درباره آینده زندگیمان صحبت کردیم.
۴۰ دقیقه راه رفتیم و حال حرم پیش رویمان بود. حرم امام مهربانی که ما را به خود فرامیخواند...
اذن دخول خواندیم. اشک، موجود همیشه حاضر در مواقع خاص. اشک خداحافظی از حرم...
به صحن انقلاب رفتیم و خیره شدیم به گنبد. عجب حال و هوایی بود، غیرقابل وصف...
دیر وقت بود بعید میدانستیم چایخانه باز باشد اما شگفت انگیز بود که دیدیم باز است. به سمتش رفتیم. چای نوشیدیم و جانی گرفتیم.
حال وقت رفتن بود اما امید داشتم که فردا باز حرم را میبینم. با خستگی جسمی و سرحالی روحی به هتل برگشتیم به امید دیدار دوباره...
⏳️ ادامه دارد...
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت | #همسفر_تا_بهشت 💞
💠 روایت یکی از زوجها از کاروان ازدواج دانشجویی "همسفــــــــــــــر تا بهشــــــــــــــت💞"
⬅️ بخش آخر
💞 پردهی چهاردهم
صبح از خواب بیدار شدیم. قرار بود اتاقها را تا قبل از ساعت ۹ تحویل دهیم. کل وسایلمان را جمع کردیم و صبحانه خوردیم. گفتند میتوانیم تا موقع حرکت وسایلمان را در هتل بگذاریم.
به سمت حرم رفتیم. خواستیم سوار ماشینهای حرم شویم، خانم سن بالایی میخواست سوار شود اما چون پلهها بالا بودند نمیتوانست. خادم امام مهربانیها پلهای زرد رنگ و آهنی جلوی پایش گذاشت تا سوار شود. به همسرم گفتم:«ببین چقدر امام رضا به فکر زائراشه، خادماش نمیذارن سخت بهشون بگذره؛ ولی چقدر خودشون سختی کشیدن، چقدر ما فراموششون میکنیم و چقدر ما ظالمانه جلوی ظهور امام زمان(عج) رو با گناهانمون میگیریم...»
ساعت ۲ بلیط داشتیم، وقت داشت کمکم تمام میشد. موقع اذان شد، آخرین نامهها و سلامها را رساندم و سبک شدم از انجام ماموریتهایم.
و حالا وقت نوشتن بود. گوشهای نشستم و شروع کردم به نوشتن، نوشتم از دعاهای دیگران و خواستههایشان از امام.
نوشتم از آرزوهایم... نوشتم از خاطراتم...
نوشتم از اینکه دلم نمیآید حرم را ترک کنم...
گویا این چند روز برایم وابستگی آورده است که دل کندن از آن سخت است. از امام خواستم زندگی همه زوجها را زیبا کند و به ما نیز کمک کند زندگیمان در راه امام زمان(عج) باشد.
نماز خواندیم و آخرین و سختترین لحظات. دل کندن سخت بود.
امّا خداحافظی نکردم و به امام گفتم:«امام مهربانم، امام رضای من! خداحافظی نمیکنم تا زود بطلبی و برگردم.»
💌 و اینجا بود که دفتر کاروان همسفر تا بهشت برای ما بسته شد.
سفری که هیچگاه فراموشش نمیکنم...✨️
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»
#خاطره_نگاشت 📝
🔰 انتشار به مناسبت ۲۲ بهمن ماه؛ سالروز پیروزی انقلاب اسلامی 🇮🇷
"هو المحبوب "
🔹️ آزادی، رایگان نیست...
پدر همیشه از خاطرات آن روزها میگفت؛ فیلمها نشان میدادند؛ اما امروز قرار بود با بخشی از واقعیت مواجه شویم.
📌 تهران خیابان فردوسی؛ موزه عبرت!
به عبارتی سازمان اطلاعات و امنیت کشور یا ساواک (زندان پیش از انقلاب).
وارد شدیم. تصاویری زنده و گویا. روایتگرانی که خود طعم شکنجه را چشیدهبودند و من جوانی از نسل دوم انقلاب، در کوچه پس کوچههای خاطرات آن روزهای ظلمانی قدم میزدم و وجودم پر از کینه و نفرت از پلشتیهای آن روزگار میشد. یکی از دوستانم طاقت نیاورد. بلند بلند گریه میکرد. دیگری آرام و سر به زیر اشک میریخت و عدهای مشغول عکس و فیلم... و من مات و مبهوت که چه بر سر این مردم آوردهاند و چه کسانی پشت پردهی این همه ظلم و ددمنشی هستند؟
قصهی "طیب رضایی" را در فیلم معمای شاه دیده بودم و حالا زنده حسش میکردم. آن زمانی که زیر طناب دار هنگام توبه پیغام داد که به خمینی بگویید آن دنیا شفاعتم کند.
آری، نفَس خمینی(ره) از این حُرها فراوان داشت. محمدرضا شاه ملعون فکر میکرد اگر از وطن دورش کند، نفسش هم گم میشود اما نشد! حُر پرورش داد، پرورش داد، پرورش داد و...
من یک دخترم میدانم که زن یعنی حیا و عفت. و حالا روایتگر حرفهایی میزد از شکنجهی زنان. نفسم به شماره افتاده بود. در گوشم نوایی طنین انداز میشد:
«امان از دل زینب(س)... امان از دل زینب(س)... آنجا که ناموس خاندان رسالت را میبرند به اسیری...»
هنوز از بهت و ناباوری شکنجه و زندان زنان بیرون نیامده بودم که روایتگر رسید به سلولهای انفرادی که اغلب مربوط به مشاهیر بودند. شهید دستغیبِ شهرم، شیراز را دیدم با همان چهرهی ظلمستیز و دشمنشناسش. لهجهی شیرین شیرازی و سخنرانیهای کوبندهاش در مسجد جمعه را که از رادیو شنیده بودم به یاد آوردم.
به آخر موزه نزدیک میشدیم. از ابتدا روایتگر گفته بود که سلولی آن پایین است که "او" آنجا زندانی بوده. لحظهشماری میکردم برای دیدن سلولش. نزدیک شدم روبروی در ایستادم. "او" هم آنجا ایستاده بود محکم و پر صلابت؛ با همان درایت همیشگی نمایان در چهرهاش. فهمیدم که در همان یک متر سلول انفرادی خیلی کارها کرده است؛ او زیباییها را دیده در آن همه زشتی و خشونت...
پشت درب این سلول نوشته بود: "سید علی خامنهای"
خدا را شکر کردم که هنوز هست، هست و با بصیرتش سکانداری میکند.
جایی روی دیوار رنگ و رو رفتهی سلول نوشته شده بود:
«بس که زندان از رخ آزادگان شرمنده است
بید مجنون هم در اینجا سر به زیر افکنده است»
و آنجا جمله زیبای جدش امیرالمومنین(ع) را به خاطر آوردم که چه زیبا فرمود: «چه بسیارند عبرتها، و چه اندک است عبرتگیرندگان.»
🔹️ آری، آزادی رایگان نیست...
#ارسالی_مخاطب
🆔️ @nahadff
«نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان استان فارس»