•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_شصت_و_سه #خاک_های_نرم_کوشک✨ • لطف امام هشتم، سلام الله علیه😢 مجید اخوان🖊 ____ تو عملیات خی
✨ • یک قطره اشک💧 همسر شهید🖊________ صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سرکشیدم ورفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند.«سلام، بفرمایین، امري بود؟» «ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامه ي آقاي برونسی رو بیارین.» خواستشان بی مقدمه بود و مهم. همان طور که سرم پایین بود، تعجب زده پرسیدم: «براي چی؟» «ان شاءالله قراره ایشون مشرف بشن مکه.» «مکه؟!»😳 یکی شان گفت: «بله حاج خانم، آقاي برونسی تو این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، براي همین هم از طرف شخص حضرت امام، می خوان بفرستنشون مکه، تشویقی.» خوشحالی ام را تو صدام ریختم و زود پرسیدم: «خودشون خبردارن؟»😳 «نه، ما می خوایم کارهاشون رو بکنیم که از تهران برن مکه.» زود رفتم تو وشناسنامه اش را آوردم. گرفتند، خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعد شناسنامه را آورند و گفتند: «الحمداالله همه ي کارها جور شد.» یکی شان بسته اي داد به ام. «چیه؟» «لباس احرام آقاي برونسیه.» قضیه ظاهراً جدي شده بود.گفتم: «خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!» «وقتش بشه، خودشون میان مشهد.» وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، باز زنگ زدند. «دیگه کیه؟!» رفتم دم در. زن همسایه بود. «زود بیا که تلفن داري.» «کیه؟» «آقاي برونسی.» نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را بهش گفتم. با صداي بلند خندید. 😂😂گفت: «مکه کجا؟ ما کجا؟» فکر کردم دارد شوخی می کند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: «شما کجاي کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.» «نه حاج خانم، ما مکه اي نیستیم.» بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمی دانست. دو روزمانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسیدم: «کی بر می گردین؟» گفت: «ان شاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه ي همسایه و بهتون می گم.» دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتی آقاي برونسی برگشتن، براشون دست و پایی بکنیم.» برادرش خندید.گفت:«من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده.»... خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم.حتی بند و بساط بستن یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: «وقتی از تهران زنگ زد، سریع سرکوچه می بندیمش.» همه ي کارها روبه‌راه شد.یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود.گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی از همسایه ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود. «چه خبره؟!» «بدو که آقاي برونسی از مکه اومدن.» «نه!»😳 ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 🍃ادامه دارد.... لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr|🌓|