نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
روایت واقعی زندگی ایلای به قلم #یاس امروز تقریباً دو هفته هست که به آپارتمان کسرا امدیم رفتار کسر
روایت واقعی زندگی ایلای به قلم _بچه ها بین خودمون میمونه سحر و من خودمون نزدیک رزیتا کردیم و ذوق زده گفتم _بگو بگو بگو _رزیتا کمی با حالت خجالت زده گفت _راستش منو کسرا امروز میخاییم بریم یه کمی راجع به آیندمون باهم صحبت کنیم کمی با حالت عصبی گفتم _چی داری میگی رزیتا کسرا دختر خالش نرگس دوست داره _نه ایلای میدونم با نرگس دوستی ولی قبول کن اونو کسرا اصلا بهم نمیان نه خانواده ها باهم مچ هستن نه خود کسرا و نرگس سحر قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت _این حرف تو یا حرف کسرا رزیتا انگار که عصبی شده باشه گفت _منظورت چیه _ببین ما دوستتیم و حتما بدون که خیر خواهتیم رازت به کسی نمیگم ولی ... _ولی چی سحر میخای بگی من دروغ میگم میخای بگی من کسرارو..... ناراحت گفتم _نرگس کسرارو دوست داره اگه کسرا به تو علاقه داره نباید طوری رفتار کنه که نرگس امیدوارم بشه باید بهش بگه _ایلای اگه نرگس کسرارو دوس داشت باید به نظرات کسرا احترام میزاشت باید به خاطر کسرا تو روی خانوادش وامیاستاد لحظه پرت شدم به گذشته ها وقتی تو روی بابا واستادم و گفتم آراز نمیخام همه روزای تاریک عمرم که انگار به اندازه پنجاه سال باشه مثل یه فیلم که دور تند باشه از جلوی چشام رد شد لحظه ای به خودم اومدم و دیدم که سحر و رزیتا همزمان دارن بال بال میزنن و صدام میکنن _چت شد الی چرا غرقی چرا گریه میکنی با بغض به رزیتا نگاه کردم و گفتم _ایستادن تو روی بابا و مامان نشانه ی عشق نیس کسرا اگه نرگس میخاس باید تلاش میکرد رضایت پدرومادر اونو جلب کنه نه اینکه با رفتارش اونو تو دوراهی بزاره و به تو امید بده این حرف زدم و دیگه تحمل موندن نداشتم رفتم کنار پنجره نشستم و خیابون نگاه کردم دیدم که سحر و رزیتا دارن پچ پچ میکنن ولی برام مهم نبود چطور باید به نرگس میگفتم کسرا داره به رزیتا فکر میکنه دلم از کسرا شکست ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b