روایت واقعی زندگی ایلای
به قلم #یاس
_بچه ها بین خودمون میمونه
سحر و من خودمون نزدیک رزیتا کردیم و ذوق زده گفتم
_بگو بگو بگو
_رزیتا کمی با حالت خجالت زده گفت
_راستش منو کسرا امروز میخاییم بریم یه کمی راجع به آیندمون باهم صحبت کنیم
کمی با حالت عصبی گفتم
_چی داری میگی رزیتا
کسرا دختر خالش نرگس دوست داره
_نه ایلای میدونم با نرگس دوستی ولی قبول کن اونو کسرا اصلا بهم نمیان نه خانواده ها باهم مچ هستن نه خود کسرا و نرگس
سحر قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت
_این حرف تو یا حرف کسرا
رزیتا انگار که عصبی شده باشه گفت
_منظورت چیه
_ببین ما دوستتیم و حتما بدون که خیر خواهتیم رازت به کسی نمیگم ولی ...
_ولی چی سحر
میخای بگی من دروغ میگم میخای بگی من کسرارو.....
ناراحت گفتم
_نرگس کسرارو دوست داره اگه کسرا به تو علاقه داره نباید طوری رفتار کنه که نرگس امیدوارم بشه باید بهش بگه
_ایلای اگه نرگس کسرارو دوس داشت باید به نظرات کسرا احترام میزاشت باید به خاطر کسرا تو روی خانوادش وامیاستاد
لحظه پرت شدم به گذشته ها
وقتی تو روی بابا واستادم و گفتم آراز نمیخام همه روزای تاریک عمرم که انگار به اندازه پنجاه سال باشه مثل یه فیلم که دور تند باشه از جلوی چشام رد شد
لحظه ای به خودم اومدم و دیدم که سحر و رزیتا همزمان دارن بال بال میزنن و صدام میکنن
_چت شد الی چرا غرقی
چرا گریه میکنی
با بغض به رزیتا نگاه کردم و گفتم
_ایستادن تو روی بابا و مامان نشانه ی عشق نیس کسرا اگه نرگس میخاس باید تلاش میکرد رضایت پدرومادر اونو جلب کنه نه اینکه با رفتارش اونو تو دوراهی بزاره و به تو امید بده
این حرف زدم و دیگه تحمل موندن نداشتم رفتم کنار پنجره نشستم و خیابون نگاه کردم
دیدم که سحر و رزیتا دارن پچ پچ میکنن ولی برام مهم نبود
چطور باید به نرگس میگفتم کسرا داره به رزیتا فکر میکنه
دلم از کسرا شکست
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b