❤️❤️
روایت زندگی واقعی ایلای
به قلم #یاس
تصمیم گرفتم هیچ فکری را به ذهنم راه ندم و از روز رویایی خودم لذت ببرم
بعد از مغازه سیسمونی فروشی همچنان که با معصوم خوش و بش و شوخی میکردیم توی راهرو های براق و زیبای پاساژ قدم میزدیم
دلم می خواست یه روسری بخرم
وقتی به مغازه روسری فروشی رسیدیم کلی روسری های خیلی خوشگل تر از اونی که سر مشتری دیده بودم به ویترین مغازه آویز کرده بودن
هیجان زده شدم چشمم برق میزد
برگشتم سمت معصوم و با خوشحالی گفتم
_ بریم یه روسری بخریم
_ البته من هم می خوام یه روسری خوشگل برا خودم بگیرم
رفتیم توی مغازه
فروشنده خانم جوانی بود که موهای رنگ شده بسیار زیبایی داشت
حجم زیاد مواد آرایشی که به صورتش زده بود اونو خیلی زشت کرده بود
و غیر طبیعی نشونش میداد
اخلاق بسیار خوبی داشت مدام می گفت
عزیزم می تونم کمکت کنم هر چی که دوست دارین بپسندیم من براتون میارم
تلاشش برا خرید کردن ماخنده دار بود
از دیدن اون همه روسری های خوشگل که تصمیم گیریو برام سخت کرده بود ذوق کرده بودم
یادمه یه بار که با مامان و بابا رفته بودیم برای خرید
مامان وبابا هر دوشون میگفتن که رنگ سبز خیلی به پوست من میاد
برای همین هم تصمیم داشتم روسری بخرم که توش رنگ سبز هم به کار رفته باشه
نه اینکه سبز خالی باشه میخام رنگ های مختلف داشته باشه
بالاخره بعد از کلی روسری دیدن من و معصوم هر دو روسری خودمون انتخاب کردیم و خریدیم
قیمت روسری از اون چیزی که من تصور می کردم خیلی زیاد بود
بعد از خریدچند تیکه لباس زیر و تاپ و تیشرت خونگی یه مانتو ویه کفش خوشگل با دست پر از پاساژ بیرون امدیم
هیچ پولی برام نمونده بود همرو خرج کرده بودم
_بریم ناهار
خجالت کشیدم بگم من دیگه پولی برام نمونده
سعی کردم با بهانه های مختلف از زیرش در برم و رستوران نریم
نمیدونم معصوم فهمیده بود یا نه ولی مدام میگف
امروز میخام مهمونت کنم به یه غذای رستورانی اونم از نوع کبابش
صدای قاروقور شکمم همش به من یاد آوری می کرد که چقدر گشنه هستم
دلم می خواست بهش بی اعتنا باشم ولی واقعا گشنه بودم
خلاصه که از ما انکار از معصوم اصرار
بالاخره رستوران رفتیم
_ من برم دستامو بشورم بیام
_آره فکر خوبیه تو برو بشور بعد بیا پیش وسایل هامون بشین من برم بشورم
به سمت سرویس بهداشتی بانوان میرفتم که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم
اعتنایی نکردم و وارد سرویس شدم
دستامو شستم و در آینه نگاهی به خودم انداختم
چند تار موی سرم روی پیشانیم به صورت پریشون ریخته بودند
اونارو توی روسریم کردم
و همچنان که با خودم درگیر بودم و خودم را سرزنش می کردم که چرا این همه ولخرجی کردم بیرون اومدم
باز هم سنگینی نگاهی را حس می کردم
این دفعه سرمو بالا آوردم و دورتادور رستوران رو نگاه کردم
رستوران بسیار زیبایی بود یک ردیف حدود ۱۰ سانتی آینه های ریز ورنگی دور تا دور دیوارهای سالن رستوران کار شده بود که زیبایی رستوران را چندین برابر کرده بود
لوسترهای خیلی خوشگل و رنگارنگ باعث شده بود که فضای بسیار زیبایی به وجود بیاید
چشم در چشم مردی شدم که بصورت مرموز و با نگاهی خیلی زشت نگاهم میکرد
تا نگاه منو دید خنده ای کرد و چشمکی حواله من کرد
با عصبانیت رو برگرداندم و سمت میزی که معصوم نشسته بود رفتم
_خوب عزیزم تو بشین من میرم دستامو بشورم
وقتی که معصوم رفت سایه ای را کنار خودم حس کردم
برگشتم همون آقا بود این بار کاغذی در دست داشت سریع توی دستم گذاشت و چشمکی زد و گفت
منتظر تماست هستم و رفت درست رو به روی ما نشست
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b