نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
❤️❤️ روایت واقعی زندگی ایلای به قلم #یاس توی راه بازم همون پسره لات سر خیابون دیدم که با خنده ی ز
❤️❤️ روایت واقعی زندگی ایلای به قلم اون هفته مراسم نامزدی فاطمه برگزار شد کارت دعوت زیبایی به من داد و ازم خواهش کرد که تمام تلاشمو بکنم تا از ابراهیم اجازه بگیرم و به جشن نامزدیش برم حتی برای ثریا خانم هم کارت داد تا با این کار دل ابراهیم نرم بشه و اجازه بده که بریم کارت به ثریا خانم دادم و گفتم که صاحب کارم نامزد شده و برای جشن عروسی شما را دعوت کرده ثریا این روزها به قدری از مریضی شوهرش ناراحت بود و از تنها موندنش افسرده شده بود که می دونستم حال و حوصله ای برای اومدن به جشن نداشت برای همین هم گفت خودت تنهایی برو تو که میدونی وضعیت من چیه برای شرکت در مراسم نامزدی فاطمه خیلی زوق داشتم دوست داشتم از پس اندازه ناچیزی که برای خودم داشتم یک لباس مناسب بخرم البته هنوز نمیدونستم ابراهیم اجازه میده برم یا نه سه روز پشت سرهم ابراهیم خونه نیومده بود و درست روز جشن نامزدی فاطمه اومد و اخماش شدید در هم بود به نظر میومد که با میترا حرفش شده نمی دونستم چه جوری حرف پیش بکشم چه مدلی دلشو نرم کنم تا اجازه بده من به مراسم فاطمه برم هرچند نتونستم لباس بخرم ولی باز هم دوست داشتم برم و فاطمه رو در لباس نامزدی ببینم میدونستم با رفتن به این مراسم حسرت های دلم حسرت هایی که به خواب رفته بودند و فراموش کرده بودم دوباره بیدار میشن و کمه کم یک هفته باید غصه بخورم که چرا مثل دیگر هم سن و سالام مراسم نامزدی و عروسی نداشتم ولی باز هم ترجیح میدادم برم _ یه چایی برام بیار طبق معمول از م چایی خاست ابراهیم حتی به دیدن پدرش هم نرفت چای بهش دادم و ازش پرسیدم که ناهار رو بیارم یا نه _آره بیار گشنمه _ ابراهیم میتونم ازت یه خواهش بکنم نگاه معناداری به من کرد انگار که می دونست چی می خوام بگم کارت دعوت نامزدی فاطمه رو جلوش گذاشتم و گفتم _ اینو ببین _ خوب چیه _ مراسم‌نامزدی فاطمه خانوم صاحب آرایشگاه هستش من و تو رو هم دعوت کرده میشه باهم بریم خیلی دوست دارم _ نه نمیشه نمیشه رو با تحکم زیاد گفت باید ساکت میشدم ولی نشدم _خواهش می کنم بریم دیگه من تو این سه سالی که ازدواج کرده بودم به جز یک بار که با ابراهیم به بازار رفتیم و یک بار با معصوم رفتیم و یک بارم به خونه‌ی عموی ابراهیم رفتیم دیگه هیچ جا نرفتم چطور انتظار داشتم ابراهیم اجازه بده با اون یا به تنهایی به مراسم نامزدی دوستم برم دهنم رو که باز کردم دوباره خواهش کنم ابراهیم چایی شو برداشت و محکم به دیوار پشت سر من زد لیوان با صدای بدی شکسته شد _ گفتم نه مگه کری مگه نمیفهمی همین مونده بود پاشم برم نامزدی فاطمه خانومت دیگه نمی تونستم بیشتر از این اصرار کنم ناامید شدم و ترجیح دادم ساکت بمونم چون احتمال می دادم که اجازه نده برای همین هم زیاد ناراحت نشدم انتظارشو داشتم سرنوشت من همین بود _ تو که این همه پول داری بری مراسم نامزدی غریبا کمی از پولت بهم بده کفگیرم خورده به ته دیگ _ولی ابراهیم من پول ندارم _پس میخواستی همینجوری دست خالی بری مراسم نامزدی دوستت _ خوب قرار نیست کادو خیلی بزرگی ببریم که مبلغ ناچیزی می‌بردیم فاطمه میدونه من و وضع مالیم زیاد خوب نیست _ آهان پس که اینطور خیلی خوب همون مبلغ ناچیز و بردار بیار ببینم عجب غلطی کرده بودم جشن که نتونستم برم هیچ حالا اون خورده پولی هم که داشتم دارم از دست میدم ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b