نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
❤️❤️ روایت زندگی واقعی ایلای به قلم #یاس می دونستم نمیتونم مقاومت کنم پا شدم و آروم آروم به س
❤️❤️ روایت واقعی زندگی ایلای به قلم کمتر از دوساعت وق داشتم تا آماده بشم دوش سرسری گرفتم و موهامو نرم کننده زدم از اینکه سشوار نداشتیم اعصابم خورد میشد هم حجم موهام زیاد بود طول میکشید تا خشک بشه هم برای خوش حالت شدن موها باید سشوار میکشیدم چون آبان ماه بود و هوا تقریباً خنک شده بود بخاری ها را روشن کرده بودیم من آدم گرما دوستی بودم و اگه جام گرم نمی شد نمی تونستم راحت بخوابم برای همینم تا هوا کمی خنک میشد زودتر از همه بخاری رو روشن میکردیم روی بخاری موهامو شانه کردم و خشک کردم و اونا رو به حالت گوجه ای روی سرم محکم بستم از طرف جلو موهامو کمی یه طرفی کرده بودم اینجوری صورتم تپل تر به نظر می رسید باید آرایش کمتری میکردم تا ابراهیم زیاد حساس نشه توی چشمام سرمه کشیدم چون لوازم‌ارایشی زیادی نداشتم نمی تونستم زیاد آرایش کنم خودم زیاد مایل نبودم که خودمو عروسک درست کنم از این کار خوشم نمی اومد خیلی مصنوعی می شد به نظرم هر چیزی طبیعیش خوشگلتره از همون سر مه کمی به ابروها‌مم کشیدم و ابروهامو داخل کادر کردم روژ صورتی خیلی کم رنگی به لبام زدم لوازم آرایش من‌همین سرمه و روژ بود مونده بودم چی بپوشم تقریبا میتونم بگم همه لباسام کهنه و رنگ و رو رفته بودند روسری که با معصومه از پاساژ خریده بودیم سرم کردم و از بین لباسام لباس صورتی رنگی که بابا و مامانم از شهرستان خریده بودن تنم کردم کمی حالت عروسکی داشت مانتو شلوار پوشیدم و رفتم پیش ابراهیم _ ابراهیم من آمادم دیر شد ساعت داره هشت میشه همچنان دراز کشیده بود و با گوشی خودش ور میرفت نگاهی به سرتا پام انداخت چون آرایش زیادی نکرده بودم و لباسهام پوشیده بود هیچ حرفی برای گفتن نداشت پا شد و گفت _خیلی خوب الان میام کفش های رنگ و رو رفته ای که برای بیرون می پوشیدم پوشیدم چون کفش مجلسی نداشتم خیلی ضایع به نظر میومد که با پیرهن مجلسی کفش راحتی بپوشم ولی خوب چاره ای نداشتم ساعت هشت بود که راه افتادیم ابراهیم به من گفت که ساعت ده خودش به دنبالم میاد و از من خواست که حواسم به گوشیم باشه تا هر موقع که زنگ زد بیرون باشم تا حالا خونه فاطمه اینا نرفته بودم چون همیشه می دونستم که ابراهیم مخالفه رفت و آمد هستش از روی آدرسی که روی کارت بود تالار را پیدا کردیم دم در چراغونی بود و دوتا مشعل خیلی خوشگل کنار در وردی گذاشته بودن همیشه از این مشعل ها توی فیلم ها می دیدم و دلم می خواست که منم روز عروسیم دم در خونمون از این مشعل ها بگیریم چقدر رویا توی ذهنم بافته بودم که به هیچ کدوم نرسیدم کمی استرس داشتم نمیدونستم تنهایی میون این همه آدم چیکار باید بکنم من میون این آدما فقط فاطمه را می شناختم که اونم امروز عروس بود و نمیدونستم حواسش به من خواهد بود یا نه حتما الان خیلی خوشگل شده و حتمی که خیلی خوشحاله چون خودش میگف این دفه دلش قرصه که انتخابش درسته کاش پدر منم ازم حمایت میکرد و فرصت دیگه ای بهم میداد پیاده شدم و از ابراهیم خداحافظی کردم و با استرس به سمت تالار راه افتادم ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b