🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ادامه... به قلم به دکتر نگاه کردم با لبخندی که روی صورتش بود و صف دندانهای لیمینت شده اش که زیبایی اش را دوچندان کرده بود انگار صفی از الماس سفید رنگ توی دهانش بود که میدرخشید و دلبری میکرد خیلی مسخرس ولی من تو اون اوضاع داشتم فکر میکردم یعنی جقد هزینه کرده تا دندوناش این شکلی شدن _بگم دلایلمو ... یا بازم میخای آیه ی یاس بخونی؟؟ _بفرمایید _اول اینکه بیماری در مراحل اولیه تشخیص داده شده این یعنی اینکه قبل از اینکه بخاد رشد کنه میتونیم با یک عمل جراحی درش بیاریم دوم اینکه سن شما خیلی کمه واین یک امتیاز خوب برای غلبه به این بیماریست... دکتر بازم عینکش پایین آورد درست نزدیک نوک دماغش وزیر چشمی نگاهم کرد وادامه داد البته نه با این روحیه ی ضعیفتون نگاهی خالی از هر گونه احساس نه ترس نه غم نه هیجان هیچ گونه احساس به دکتر کردم وگفتم مگه سرطانم درمان داره؟؟ _بله که داره خصوصا که گفتم مراحل اولیه بیماریتونه دیگه حوصله ی حرفای دکتر نداشتم وقتی میون انبوه گرفتاری وغم وحسرت هستی حرف زدن کسی از امید به آینده و داشتن روحیه انگار میخی است که درست مغز سرت میکوبن وبیشتر دردت میدن برای همینم پاشدم معذرت خواهی کردم انتظار دخترم آیسو رو بهانه کردم وبا یه تشکر از مطب بیرون اومدم. اگه بگم شنیدن بدخیم بودن تومور سینه ام برایم به اندازه خبرهای بد زندگیم دردناک نبود دروغ نگفته ام پا تو خیابون گذاشتم نگاهم به انبوه جمعیت که با عجله پی کارشون بود افتاد ، خیلی خیلی سردرگم بودم واصلا نمیدونستم باید چیکار کنم سوار اتوبوس شدم وتا رسیدن به خونه به روزهای بچگی و نوجوانیم فکر میکردم به رویاهای شیرینی که فقط من فکر میکردم شیرین بود کابوسی بود که همه چیزم را از من گرفت رویای زندگی در شهرای بزرگ رفتن به دانشگاه ودور شدن از فامیل پدریم که هیچ گاه از فکرای سنتی خودشون دست برنداشتن شاید همین رویاها بود که باعث شد هیچ وقت خواستگاری پسرهای همکلاسیم دلباختگی پسر عموم ودیگر همشهرستانی هایم به چشمم نیادو وهمیشه دنبال فرار از اون محیط بودم... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃