نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
❤️❤️ روایت واقعی زندگی ایلای به قلم #یاس بازم هردو همزمان خندیدیم ولی اینبار با صدای کمتر طوری
❤️❤️ روایت زندگی واقعی ایلای به قلم فاطمه زد رو دماغم وبا لبخند گفت _یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن الی خانم واسه دل خودت زندگی کن گور بابای مردم من میخرم تو هم تو خونه وقتی تنهایی بپوش خودتو تو آیینه نگاه کن و بگو ای ول الی خانم چه بهت میاد عزیزم خودت خودتو تحویل بگیر حرفش قشنگ بودپس موافقت کردم و لباسارو خریدیم فاطمه صورتمو بوسید و گفت بماند یادگار از فاطی خانم گل و گلاب من بوسیدمش و با خنده گفتم _چه خودشم تحویل میگیره بعد خرید به اصرار فاطمه تو یه غذا خوری نزدیک بازار غذا خوردیم _ایلای میخام یه غذای متفاوت بهت بدم خندیدم و گفتم _چی مثلا کباب و پلو و اینا تکرارین این غذایی که من میگم به نظر ساده هستش ولی خیلی خیلی خوشمزس مطمعنم تو هم خوشت میاد قبلنا که با مامان و بابا میومدیم بازار بابا همیشه مارو اینجا مهمون میکرد صاحب غذاخوری آشنای باباس _فاطمه دلم افتاد بگو بیارن دیگه فاطمه خندید وگفت _چشم شکمو فاطمه رفت سفارش بده منم به پشتی تختی که نشسته بودم تکیه کردم سنگینی نگاه کسی اذیتم میکرد سرمو برگردوندم اطرافمو نگاه کردم ولی کسی ندیدم فاطمه اومد وپشت سرش گارسون مخلفات ناهار آورد _عجله دارم غذایی که اینقد دل تورو برده ببینم _میدونی غذای لاکچری نیس ولی خیلی دلچسبه بعد ده دقیقه توی سینی غذارو آوردن و من با دیدن جیگر گوساله ی کباب شده دهنم آب افتاد من عاشق جیگر بودم خصوصا اگه کباب میشد _وای فاطمه عاشقتم من خیلی جیگر دوست دارم _پس بسم الله غذارو با کلی شوخیای بانمک فاطمه خوردیم به کل ابراهیم فراموش کرده بودم چه زنوشوهری بودیم که بدون هم خوش بودیم بعد از ناهار تو پارک نشستیم و واسه همدیگه خاطرات کودکی و نوحوانی تعریف کردیم فاطمه خیلی شبیه من بود ولی اون حمایت خانوادش داشت و من نداشتم همین باعث شده بود شخصیت فاطمه شوخ وبا اعتماد به نفس باشه ولی من ترسو و افسرده بودم _فاطمه بهتر نیس برگردیم _کجا _کجا خونه دیگه یا آرایشگاه _نوچ نوچ حالا قسمت اصلی برناممون مونده خانم _چی _صبر کن بهت میگم فعلا بریم مسجد نزدیک پارک هم نمازمونو بخونیم هم کنی استراحت کنیم همراه فاطمه مسجد رفتیم بعد نماز دلم گرفت از اینکه بدون اطلاع شوهرم بیرون بودم عذاب وجدان داشتم سرمو رو پای فاطمه گذاشتم نمیدونم چی شد خوابم برد با احساس قلقلک جلو دماغم چشمامو باز کردم و صورت خندان فاطمه‌رو دیدم _پاشو تنبل خوان یک ساعته خوابیدی _جدی یک ساعته خوابیدم _آره منم یه جرت کوچلو زدم شانس آوردیم مسجد خلوت بود وگرنه اعتراض میکردن میگفتن مسجد که جای خواب نیس پاشو پاشو بریم پاشدم و خودمو کمی مرتب کردم سورپرایز فاطمه رفتن به شهربازی بود چراغای رنگی و شور نشاط شهربازی منو به وجد آورده بود آخرین باری که شهربازی رفته بودم ۷سال پیش بود وقتی که تازه دانشگاه میرفتم همراه آراز و عمو و مامان و آیناز رفتیم آخ که بابا جقد اون شب بهم گیر میداد و میگف بلند نخند موهاتو بنداز تو و آرازی که همیشه ساکت بود و بود و نبودش واسه من فرقی نمیکرد ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b