روایت واقعی زندگی ایلای
به قلم #یاس
فاطمه خندید
_عه
_آره
_چه جالب
_الی مامان برات دوغم فرستاده
خیلی بهت سلام رسوند
یاد مامانم افتادم
اونم کوکو سبزی خیلی خوشمزه درس میکرد
همیشه وقتی میخاس منو خوشحال کنه واسم کوکوسبزی میپخت
_چی شد الی باز کجا غرق شدی
_چیزی نیس
دست مامان گلت درد نکنه
همینکه امشبم اجازه داده بیای برام دنیایی
اگه نیومده بودی حتما سکته میکردم از ترس
_عزیز ترسوی من حالا که اومدم بیا غذارو بزنیم که سرد میشه
با دیدن کوکوی خوشمزه و گردوهای روش دلم ضعف رفت
_وای فاطمه از مامانت حسابی تشکر کن
فاطی فک نکن من بهت رحم میکنما
من عاشق کوکوام بدو تا جا نموندی
_نوش جونت
ولی دختر خانم تو فکر خودت باش
تو نمیتونی تو خوردن با من پیش بیای
الان در یک حمله ی انتحاری پدر این کوکورو درمیارم
_میگم فاطی تو چقد مهمون خوبی هستی
_چطور
_خوب غذاتم خودت میاری دیگه
صاحب خونه هم مفت و مجانی بدون هیچ زحمتی فقط میخوره
_نوش جونت
مامان خیلی دوست داره الی
_خدا مامات برات حفظ کنه
_ممنونم شکمو جونم
هردو همزمان با کلی خنده لقمه گرفتیم
اینقد چسبید که تا مدت ها طعمش زیر دندونم بود
مثل دیروز تا نیمه های شب مثل دختر بچه ها بازی کردیم
وحرف زدیم و از خاطراتمون گفتیم
هردو کنار هم دراز کشیدیم و فاطمه خیلی زود خوابش برد
به صورت معصومش نگاه کردم
الحق که اسم فرشته ی نجات بهش میومد
دستاشو تو دستم گرفتم و بوسه ای روی دستش زدم
_منم دوست دارم فرصت طلب
این دستا صاحاب داره ها
و بعد تبسمی کرد دلنشین
_عه بیدارت کردم
_نه بیدار بودم
اومد نزدیکتر بغلم کرد و چشمامو دوباره بست
صبح روز بعد مثل دیروزش دیر از خواب بلند شدیم
هول هولکی صبحانه خوردیم تا آرایشگاه بریم
از اینکه امروز چند نفر وقت گرفته بودن
از اینکه میرفتیم آرایشگاه
خیلی خوشحال بود
اینقد هر این دوروز فاطمه بهم خوبی کرده بود که ازش خجالت میکشیدم
رسیدنمون همراه شد با رسیدن مشتری
تا شب بکوب کار کردیم این دو روزه که کار نکرده بودیم مشتریا جمع شده بود
یه پیر زن تقریبا۶۰ ساله اومده بود موهاشو رنگ فانتزی بزاره
روحیهاش واقعا خوب بود
با کلی بگو بخند میگفت که قصد داره از شوهر۷۰سالهاش دلبری کنه
داشتم به این فکر میکردم اگه خدایی نکرده منم به اون سن برسم چی میشه
چطوری میشم
مطمعنم من از دست کارای ابراهیم به اون سن نمیرسم
اگرم برسم حتما یه زن افسرده ام
دیگه هوا تاریک شده بود که آرایشگاه تعطیل کردیم
_الی مطمعنی شوهرت امشب میاد
_والا خودش گفت که میاد شایدم الان رسیده
_باشه پس اگه نرسیده بودن یا زنگ زدی گفت امشبم نیس بهم زنگ بزن بیام
_فدای تو بشم مهربون
_لوس نشو بابا فعلا بای
بدو بدو خودم خونه رسوندم و درو قفل کردم
رفتم خونه
خبری از ابراهیم نبود
گوشیو برداشتم و شماره ی ابراهیم گرفتم
بعد سه بوق جواب داد و گفتش که اومده و جایی کار داره
وقتی مطمعن شدم که میاد به فاطمه پیام فرستادم
نمیدونم چرا ولی حتی دونستن اینکه مردت شب خونه میاد به آدم حس جرات میده حس امنیت میده چه برسه بهحضورش
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b