نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
❤️❤️ روایت واقعی زندگی ایلای #یاس گریه‌ام به یکباره قطع شد با تعجب به اون دونفر که معلوم بود آ
روایت واقعی زندگی ایلای به قلم فاطمه خندید _عه _آره _چه جالب _الی مامان برات دوغم فرستاده خیلی بهت سلام رسوند یاد مامانم افتادم اونم کوکو سبزی خیلی خوشمزه درس میکرد همیشه وقتی میخاس منو خوشحال کنه واسم کوکوسبزی میپخت _چی شد الی باز کجا غرق شدی _چیزی نیس دست مامان گلت درد نکنه همینکه امشبم اجازه داده بیای برام دنیایی اگه نیومده بودی حتما سکته میکردم از ترس _عزیز ترسوی من حالا که اومدم بیا غذارو بزنیم که سرد میشه با دیدن کوکوی خوشمزه و گردوهای روش دلم ضعف رفت _وای فاطمه از مامانت حسابی تشکر کن فاطی فک نکن من بهت رحم میکنما من عاشق کوکو‌ام بدو تا جا نموندی _نوش جونت ولی دختر خانم تو فکر خودت باش تو نمیتونی تو خوردن با من پیش بیای الان در یک حمله ی انتحاری پدر این کوکورو درمیارم _میگم فاطی تو چقد مهمون خوبی هستی _چطور _خوب غذاتم خودت میاری دیگه صاحب خونه هم مفت و مجانی بدون هیچ زحمتی فقط میخوره _نوش جونت مامان خیلی دوست داره الی _خدا مامات برات حفظ کنه _ممنونم شکمو جونم هردو همزمان با کلی خنده لقمه گرفتیم اینقد چسبید که تا مدت ها طعمش زیر دندونم بود مثل دیروز تا نیمه های شب مثل دختر بچه ها بازی کردیم وحرف زدیم و از خاطراتمون گفتیم هردو کنار هم دراز کشیدیم و فاطمه خیلی زود خوابش برد به صورت معصومش نگاه کردم الحق که اسم فرشته ی نجات بهش میومد دستاشو تو دستم گرفتم و بوسه ای روی دستش زدم _منم دوست دارم فرصت طلب این دستا صاحاب داره ها و بعد تبسمی کرد دلنشین _عه بیدارت کردم _نه بیدار بودم اومد نزدیکتر بغلم کرد و چشمامو دوباره بست صبح روز بعد مثل دیروزش دیر از خواب بلند شدیم هول هولکی صبحانه خوردیم تا آرایشگاه بریم از اینکه امروز چند نفر وقت گرفته بودن از اینکه میرفتیم آرایشگاه خیلی خوشحال بود اینقد هر این دوروز فاطمه بهم خوبی کرده بود که ازش خجالت میکشیدم رسیدنمون همراه شد با رسیدن مشتری تا شب بکوب کار کردیم این دو روزه که کار نکرده بودیم مشتریا جمع شده بود یه پیر زن تقریبا۶۰ ساله اومده بود موهاشو رنگ فانتزی بزاره روحیه‌اش واقعا خوب بود با کلی بگو بخند میگفت که قصد داره از شوهر۷۰ساله‌اش دلبری کنه داشتم به این فکر میکردم اگه خدایی نکرده منم به اون سن برسم چی میشه چطوری میشم مطمعنم من از دست کارای ابراهیم به اون سن نمیرسم اگرم برسم حتما یه زن افسرده ام دیگه هوا تاریک شده بود که آرایشگاه تعطیل کردیم _الی مطمعنی شوهرت امشب میاد _والا خودش گفت که میاد شایدم الان رسیده _باشه پس اگه نرسیده بودن یا زنگ زدی گفت امشبم نیس بهم زنگ بزن بیام _فدای تو بشم مهربون _لوس نشو بابا فعلا بای بدو بدو خودم خونه رسوندم و درو قفل کردم رفتم خونه خبری از ابراهیم نبود گوشیو برداشتم و شماره ی ابراهیم گرفتم بعد سه بوق جواب داد و گفتش که اومده و جایی کار داره وقتی مطمعن شدم که میاد به فاطمه پیام فرستادم نمیدونم چرا ولی حتی دونستن اینکه مردت شب خونه میاد به آدم حس جرات میده حس امنیت میده چه برسه به حضورش ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b