ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_اول #دوست_آسمانی @NASEMEBEHESHT 🌸 برخی دوستان بارها از من درخواست
@NASEMEBEHESHT 🌸 خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آن سالها خواهرم همراه همسرش-رحمه الله- در جزیره قشم زندگی می کردند.... تابستان بعد از سال تحصیلی سوم دبیرستان، خواهرم به دیدن ما آمده بود...وقتی نگرانی خانواده را درباره من دید پیشنهاد داد که همراه او به قشم بروم و چندماهی را آنجا بگذرانم به امید اینکه برایم مفید واقع شود. بعد از کلنجارهایی پیشنهاد را قبول کردم و در اواخر تابستان با انتقال پرونده تحصیلی ام به شهرستان قشم بدانجا رفتم و برای گذراندن ترم اول پیش دانشگاهی در دبیرستان محمدیه قشم ثبت نام کردم. منزل خواهرم در قشم که جنب شرکتی بود که دامادمان در آن کار می کرد، در خیابان رجایی قرار داشت... و این از عجایب تقدیرم است که آن ماجرا در خیابانی با آن نام رخ داد و اکنون که بعد از ۱۷ سال آن ماجرا را به قلم می آورم در مکانی هستم‌که نامش رجایی شهر است! کتابخانه عمومی شهر هم در همان خیابان واقع بود....و این چیزی بود که من دوست داشتم... در مقابل کتابخانه نیز مسجدی بود که به مسجد "شیخ فیل" مشهور بود...و شیخ فیل هم نام یا لقب امام آن مسجد بود و من از علت تسمیه ایشان بدان نام اطلاعی ندارم و نمی دانم که این اسم در آن حوالی رواج دارد یا خیر....اما میدانم که این تسمیه به ظاهر و جسم ایشان ربطی نداشت چون ابشان جثه نحیفی داشت و کوتاه قامت بود... البته من تا قبل از مسلمان شدنم پا بدان مسجد نگذاشتم... در منزل خواهرم اتاقی بمن داده شد... به غیر از کار رفتن به دبیرستان، به کتابخانه می رفتم و طبق روال گذشته به مطالعه می پرداختم... گاهی نیز به ساحل دریا که فاصله زیادی از منزل نداشت رفته و قدم می زدم... با دورشدن از زادگاه و دوستان، خلوت روح من با خلوت آنجا همراه شد و من هرچه بیشتر در افکارم غرق شدم و سیاهچاله ای که در درونم حس می کردم هر چه بیشتر مرا به درونش می کشید و فرو می برد.... علاوه بر کتب فلسفی،خواندن داستان هایی از جنس ادبیات داستان های فرانتس کافکا ابعاد دیگری هم به روح و فکرم داده بود... از آخرین کتابهایی که خواندم کتابهای پائولو کوئیلو بود...او فیلسوف و متفکر نیست اما من به هر کتابی که گمان می بردم شاید حرفی برای گفتن داشته باشد روی می آوردم... بالاخره من ناامید شدم.... از یافتن حقیقت ناامید شدم..‌از یافتن معنایی برای زندگی ناامید شدم... احساس پوچی مرا در خود مچاله کرده بود و تاریکی درونم همچون گردابی هولناک مرا در خود می پیچید....دنیا و زندگی و بودن را پوچ و احمقانه می دانستم...به تلاشهای بی فرجام فیلسوفان و... برای یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشهای بشر، می خندیدم.... "ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند" شکنجه شک و پوچی مرا به ستوه آورده بود.... بیزار شده بودم... روحم هر روز بیشتر خراشیده می شد... هر روز صبح که از خواب برمیخیزیدم با خود می گفتم: اه...باز یک روز دیگر زندگی! همه افکار و اندیشه ها که ادعای دانستن حقیقت را داشتند برایم همچون سرابی می نمود... من به یقین رسیدم که هیچ فیلسوف و متفکر و اندیشمند و نویسنده و.... نمی تواند مرا قانع کند... من هیچ راهی نمی شناختم.... به هیچ چیز یقین نداشتم.... من هیچ نمی دانستم... و به همه چیز شک داشتم... پرسشهای بی پاسخم و دنیای پوچم دیگر برایم قابل تحمل نبود... آتش جهنم درونم هر روز سیاهتر و سوزنده تر و دردناک تر می شد... من تصمیم گرفتم خودکشی کنم.... ‌‌ ادامه دارد @NASEMEBEHESHT 🌸