eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان #من_ازقعردوزخ_می_آیم...! #قسمت_اول راستش همیشه در دلم به مادرم
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان 💕 بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که....... ما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. من تنها فرزند خانواده بودم و نور چشم پدر و مادر. پدرم و تنها عمویم با هم شراکتی کار می کردند و وضع مالی مان هم خوب بود. خوشبختی و با صفا بودن زندگی ما بین همه اقوام و دوست و آشنا مثال زدنی بود اما صد افسوس که این خوشبختی زیاد دوام نیاورد. طوفانی وحشتناک از راه رسید و همه چیز را نابود کرد و از بین برد. من یازده سال بیشتر نداشتم که پدر مهربانم سرطان گرفت وپس از گذراندن یک دوره شش ماهه سخت و پردرد به آسمانها پرواز کرد و ما را تنها گذاشت. بعد از فوت پدر آدم های دور و برمان خیلی زود تغییرچهره دادند و تازه آن موقع بود که فهمیدیم علت علاقه شان به ما دست و دلبازی پدر بوده! وقتی پدر زنده بود هر کسی مشکلی داشت به سراغ او می رفت و پدر تا جایی که در توانش بود از مرتفع کردن مشکلات دیگران دریغ نمی کرد. بعد از فوت پدر اما همه چیز تغییر کرد. پدربزرگ و مادربزرگ بلافاصله بعد از چهلم پدر به دادگاه شکایت و ادعای ارث و میرات کردند. مادر که از رفتار آنها هاج و واج مانده بود مجبور شد خانه را بفروشد و سهم آنها را بدهد. با باقی مانده پول خانه کوچکی خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم. ضربه دوم اما زمانی بود که عمویم، همان که سالها در کار با پدرم شریک بود به خانه مان آمد و بعد از کلی مقدمه چینی به مادر گفت: «بالاخره هر چی باشه شما همسر برادرم و ناموس ما هستید. دلم نمی خواد بچه داداشم زیر دست ناپدری بزرگ بشه. اگه قراره ازدواج کنید من حاضرم شما رو به عقد خودم دربیارم تا سایه م بالای سر شما و پسرتون باشه. اگر هم قصد ازدواج ندارید به حرمت داداش مرحومم هر ماه یه مبلغی بهتون میدم که بشینید خونه و بچه تون رو بزرگ کنید!» مادر که از شنیدن حرفهای عمویم جا خورده بود، با تعجب و دلخوری گفت: «اولا اینکه من بعد از اون خدا بیامرز هرگز ازدواج نمی کنم؛ نه با شما و نه با مرد دیگه ای! دوما همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟...... •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_آدم_عليه_السلام ✨#قسمت_اول 👈خبر از آفرينش خليفه خدا در زمين، و پاسخ به سؤال ف
👈فرمان خدا به فرشتگان در مورد سجده بر آدم عليه السلام 🌴مراحل جسمى آدم عليه السلام او را به مقامى نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفى شود. مرحله تكاملى بشر به آن است كه روح انسانى از جانب خدا به او دميده گردد، در اين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انسانى، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا مى كند، و خداوند به فرشتگان فرمان مى دهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم عليه السلام او را سجده كنند، يعنى خدا را سجده شكر به جا آورند كه چنين موجود ممتازى را آفريده است. 🌴خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: من بشرى از گِل مى آفرينم، هنگامى كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد. 🌴بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژه اى بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحى، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در زمين شود. 🌴آدم داراى دو بُعد بود: جسم و روح انسانى. جسم او به حكم مادى بودنش، او را به امور منفى دعوت مى كرد و روح او به حكم ملكوتى بودنش او را به امور مثبت فرا مى خواند. 🌴فرشتگان جنبه هاى مثبت آدم عليه السلام را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعنى در حقيقت آدم را در راستاى تجليل از آدم سجده نمودند. 🌴ولى ابليس جنبه منفى آدم، يعنى جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خوددارى نمود، و فرمان خدا را انجام نداد. 🌴درست است كه سجده بر آدم عليه السلام واقع شده و آدم عليه السلام قبله اين سجده قرار گرفت، ولى همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاى ذاتى آدم موجب چنين تجليلى از مقامش گرديد، و چنين لياقتى در ساير انسانها نيز وجود دارد. 🌴از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكى از آسمانها، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جبرئيل فرمود: جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم. 🌴جبرئيل پاسخ داد: از آن هنگام كه خداوند، به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشى نمى گيريم، و امام جماعت آنها نمى شويم. 🌴و نيز هنگامى كه آدم عليهالسلام از دنيا رفت، فرزندش هِبَةُ الله به جبرئيل گفت: جلو بايست و بر جنازه آدم عليه السلام نماز بخوان. جبرئيل در پاسخ گفت: اى هبة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براى ما روا نيست كه امام جماعت يكى از فرزندان آدم عليه السلام قرار گيريم.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 58) ادامه دارد.... @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام ✨#قسمت_اول 👈ویژگیهای حضرت ادریس علیه السلام 🌴يكى از پيام
👈فرازهايى از اندرزهاى ادريس عليه السلام 🌴اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى ها و تلخى هاى مرگ دست به گريبان شده اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبويى شده اى و مايه عبرت ديگران گذشته اى. 🌴بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى آيد و هر عمرى گرچه طولانى باشد به زودى به دست فنا سپرده مى شود. 🌴اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پروحشت قيامت مى باشد آسان تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38) ادامه دارد.. @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام ✨#قسمت_اول 👈ویژگیهای حضرت ادریس علیه السلام 🌴يكى از پيام
👈فرازهايى از اندرزهاى ادريس عليه السلام 🌴اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى ها و تلخى هاى مرگ دست به گريبان شده اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبويى شده اى و مايه عبرت ديگران گذشته اى. 🌴بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى آيد و هر عمرى گرچه طولانى باشد به زودى به دست فنا سپرده مى شود. 🌴اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پروحشت قيامت مى باشد آسان تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38) ادامه دارد.... @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_اول #دوست_آسمانی @NASEMEBEHESHT 🌸 برخی دوستان بارها از من درخواست
@NASEMEBEHESHT 🌸 خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آن سالها خواهرم همراه همسرش-رحمه الله- در جزیره قشم زندگی می کردند.... تابستان بعد از سال تحصیلی سوم دبیرستان، خواهرم به دیدن ما آمده بود...وقتی نگرانی خانواده را درباره من دید پیشنهاد داد که همراه او به قشم بروم و چندماهی را آنجا بگذرانم به امید اینکه برایم مفید واقع شود. بعد از کلنجارهایی پیشنهاد را قبول کردم و در اواخر تابستان با انتقال پرونده تحصیلی ام به شهرستان قشم بدانجا رفتم و برای گذراندن ترم اول پیش دانشگاهی در دبیرستان محمدیه قشم ثبت نام کردم. منزل خواهرم در قشم که جنب شرکتی بود که دامادمان در آن کار می کرد، در خیابان رجایی قرار داشت... و این از عجایب تقدیرم است که آن ماجرا در خیابانی با آن نام رخ داد و اکنون که بعد از ۱۷ سال آن ماجرا را به قلم می آورم در مکانی هستم‌که نامش رجایی شهر است! کتابخانه عمومی شهر هم در همان خیابان واقع بود....و این چیزی بود که من دوست داشتم... در مقابل کتابخانه نیز مسجدی بود که به مسجد "شیخ فیل" مشهور بود...و شیخ فیل هم نام یا لقب امام آن مسجد بود و من از علت تسمیه ایشان بدان نام اطلاعی ندارم و نمی دانم که این اسم در آن حوالی رواج دارد یا خیر....اما میدانم که این تسمیه به ظاهر و جسم ایشان ربطی نداشت چون ابشان جثه نحیفی داشت و کوتاه قامت بود... البته من تا قبل از مسلمان شدنم پا بدان مسجد نگذاشتم... در منزل خواهرم اتاقی بمن داده شد... به غیر از کار رفتن به دبیرستان، به کتابخانه می رفتم و طبق روال گذشته به مطالعه می پرداختم... گاهی نیز به ساحل دریا که فاصله زیادی از منزل نداشت رفته و قدم می زدم... با دورشدن از زادگاه و دوستان، خلوت روح من با خلوت آنجا همراه شد و من هرچه بیشتر در افکارم غرق شدم و سیاهچاله ای که در درونم حس می کردم هر چه بیشتر مرا به درونش می کشید و فرو می برد.... علاوه بر کتب فلسفی،خواندن داستان هایی از جنس ادبیات داستان های فرانتس کافکا ابعاد دیگری هم به روح و فکرم داده بود... از آخرین کتابهایی که خواندم کتابهای پائولو کوئیلو بود...او فیلسوف و متفکر نیست اما من به هر کتابی که گمان می بردم شاید حرفی برای گفتن داشته باشد روی می آوردم... بالاخره من ناامید شدم.... از یافتن حقیقت ناامید شدم..‌از یافتن معنایی برای زندگی ناامید شدم... احساس پوچی مرا در خود مچاله کرده بود و تاریکی درونم همچون گردابی هولناک مرا در خود می پیچید....دنیا و زندگی و بودن را پوچ و احمقانه می دانستم...به تلاشهای بی فرجام فیلسوفان و... برای یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشهای بشر، می خندیدم.... "ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند" شکنجه شک و پوچی مرا به ستوه آورده بود.... بیزار شده بودم... روحم هر روز بیشتر خراشیده می شد... هر روز صبح که از خواب برمیخیزیدم با خود می گفتم: اه...باز یک روز دیگر زندگی! همه افکار و اندیشه ها که ادعای دانستن حقیقت را داشتند برایم همچون سرابی می نمود... من به یقین رسیدم که هیچ فیلسوف و متفکر و اندیشمند و نویسنده و.... نمی تواند مرا قانع کند... من هیچ راهی نمی شناختم.... به هیچ چیز یقین نداشتم.... من هیچ نمی دانستم... و به همه چیز شک داشتم... پرسشهای بی پاسخم و دنیای پوچم دیگر برایم قابل تحمل نبود... آتش جهنم درونم هر روز سیاهتر و سوزنده تر و دردناک تر می شد... من تصمیم گرفتم خودکشی کنم.... ‌‌ ادامه دارد @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان #من_ازقعردوزخ_می_آیم...! #قسمت_اول راستش همیشه در دلم به مادرم
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان 💕 بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که....... ما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. من تنها فرزند خانواده بودم و نور چشم پدر و مادر. پدرم و تنها عمویم با هم شراکتی کار می کردند و وضع مالی مان هم خوب بود. خوشبختی و با صفا بودن زندگی ما بین همه اقوام و دوست و آشنا مثال زدنی بود اما صد افسوس که این خوشبختی زیاد دوام نیاورد. طوفانی وحشتناک از راه رسید و همه چیز را نابود کرد و از بین برد. من یازده سال بیشتر نداشتم که پدر مهربانم سرطان گرفت وپس از گذراندن یک دوره شش ماهه سخت و پردرد به آسمانها پرواز کرد و ما را تنها گذاشت. بعد از فوت پدر آدم های دور و برمان خیلی زود تغییرچهره دادند و تازه آن موقع بود که فهمیدیم علت علاقه شان به ما دست و دلبازی پدر بوده! وقتی پدر زنده بود هر کسی مشکلی داشت به سراغ او می رفت و پدر تا جایی که در توانش بود از مرتفع کردن مشکلات دیگران دریغ نمی کرد. بعد از فوت پدر اما همه چیز تغییر کرد. پدربزرگ و مادربزرگ بلافاصله بعد از چهلم پدر به دادگاه شکایت و ادعای ارث و میرات کردند. مادر که از رفتار آنها هاج و واج مانده بود مجبور شد خانه را بفروشد و سهم آنها را بدهد. با باقی مانده پول خانه کوچکی خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم. ضربه دوم اما زمانی بود که عمویم، همان که سالها در کار با پدرم شریک بود به خانه مان آمد و بعد از کلی مقدمه چینی به مادر گفت: «بالاخره هر چی باشه شما همسر برادرم و ناموس ما هستید. دلم نمی خواد بچه داداشم زیر دست ناپدری بزرگ بشه. اگه قراره ازدواج کنید من حاضرم شما رو به عقد خودم دربیارم تا سایه م بالای سر شما و پسرتون باشه. اگر هم قصد ازدواج ندارید به حرمت داداش مرحومم هر ماه یه مبلغی بهتون میدم که بشینید خونه و بچه تون رو بزرگ کنید!» مادر که از شنیدن حرفهای عمویم جا خورده بود، با تعجب و دلخوری گفت: «اولا اینکه من بعد از اون خدا بیامرز هرگز ازدواج نمی کنم؛ نه با شما و نه با مرد دیگه ای! دوما همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟...... •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻 @NASEMEBEHESHT 🌸 http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌹
نام داستان؛ دزد نابغه نویسنده؛ عاطف گیلانی اردیبهشت ماه بود و تازه انقلاب شده بود ،بازار سنتی کاشان پر بود از همه نوع آدم . از آدم سالم و ناسالم ،پیر و جوان ،مرد و زن معلم و شاگرد ،حتی دزد و شاه دزد. هنوز اوضاع مملکت آنچنان سر و سامان نگرفته بود و امکان داشت هر اتفاق ناگواری بیفتد ،به همین خاطر ،جوانان انقلابی را در بازارها و چهار راه‌ها می گذاشتند تا حواسشان به هر اتفاق ناگواری باشد. دزد نابغه توی بازار کاشان رفت وآمد میکرد و خوشحال بود از اینکه کسی او را نمی شناسد. گاهی تسبیح دانه درشتش را در دست می چرخاند و گاهی به محاسنش دست می کشید، دزد نابغه دنبال یک دکان مناسب میگشت برای دزدی. از کنار چند طلبه که مامور حفظ امنیت بازار بودند و جلوی در یکی از حجره های بازار ایستاده بودند رد شد و با آن‌ها سلام کرد ، آنها هم که مردی با محاسن و یقه آخوندی می‌دیدند دستشان را روی سینه گذاشتند و جواب سلام گرمی به او دادند. دزد نیشخندی زد ،چند قدم جلو رفت و با گفتن سلام علیکم وارد دُکان عطاری شد ،عطار که پیرمردی با نماز و با خدا بود ،دست از چرتکه کشید و گفت؛ - علیکم السلام ،چه میخواهی باباجان در خدمتم. دزد نگاهی به جعبه های خشکبار انداخت و گفت؛ - نیم کیلو نخود ،اگر زحمتی نیست . پیرمرد عطار پلاستیک را برداشت و گفت؛ - زحمت چرا بابا جان! شما رحمتی. - استغفرالله ربی و اتوب الیه ،شما به من لطف دارید. عطار نخود را وزن کرد و گفت؛ قابل شما را ندارد میشود دو تومان - خواهش می کنم بفرمایید. عطار پول را گرفت و گفت خدا خیر دنیا و آخرت به تو بدهد باباجان. - خدا همه ما را عاقبت به خیر کند مشتی ،خدا حافظ. دزد می‌خواست از عطاری بیرون برود که دستش خورد به چهارپایه و پلاستیک نخود پخش زمین شد. - الله اکبر از این حواس پرتی. عطار تند و تند خودش را به مشتری رساند و گفت؛ آخ آخ عیبی ندارد بابا جان خودم جمع می کنم. - نه مگر من مُرده ام حاج آقا! چرا شما با این سن و سال تان ؟ عطار که پلاستیک را در دستش گرفته بود و نخودها را جمع می‌کرد گفت؛آنقدر پیر نشده‌ام که نتوانم نخود جمع کنم ،شما مشتری هستید مهمان ما هستید آدم از مهمان که کار نمی‌کشد. دزد نیشش تا بناگوش باز شد ،تسبیحش را در جیبش گذاشت و آرام نگاهی به دخل عطاری که درش باز بود انداخت ،دستش را داخل برد و پول ها را تا کرد و در جیبش گذاشت ،عطار که پشت به دکان خودش داشت هم ،همینطور حرف می زد؛ دیدم رنگ و رخت پریده ،گفتم حتماً خجالت کشیده ای ،خجالت ندارد که بابا جان ، آدمی است دیگر ،میبینی یک بار حواسش نیست ،چیزی پیش می آید. دزد که تسبیح در دست می گرداند لبخندی زد و گفت؛ بله همین طور است تا آدم های خوبی مثل شما هستند آدم‌هایی مثل من باید هم خجالت زده شود. عطار بلندشد پلاستیک را گره زد و گفت؛ تمام شد بگذار این پلاستیک را توی پلاستیک دیگری بگذارم تا اگر هم اتفاقی افتاد ..... ناگهان دزد نابغه دوید و از عطاری بیرون رفت پیرمرد که چشمش به دخل خالی افتاد ،فریاد زد دزد....دزد..... بگیرید.... طلبه ها که فاصله کمی با دزد داشتند ،دنبال دزد دویدند همه فریاد می‌زدند؛ دزد ... بگیرید.... اما در آن بازار شلوغ هیچکس دزد را نمی گرفت چون خود دزد بیشتر از همه فریاد میزد؛ دزد..... دزد را بگیرید..... مردم چهار نفر را می دیدند که دنبال دزد می دوند ،اما نمی دانستند دزد دقیقاً کجاست! و این چهار مرد مذهبی و انقلابی دقیقا دنبال چه کسی می دوند؟ آن روز طلبه ها موفق نشدند دزد را بگیرند و حتی نتوانستند به کسی بفهمانند آن انقلابی که جلوتر از ما می‌دود دزد است. عطار هم آموخت که دیگر به هیچ آدمی نمی شود اطمینان کرد،ولی این داستان را جایی نقل نکرد ،تا مردم به هر چه ریش دار و مسجد است بی اعتماد نشوند. ایام گذشت انقلابی ها تا توانستند کار کردند و به روستاها گاز و برق و آب رساندند،آنها علم و فناوری را افزایش دادند. انقلابیها جنگیدند ،عده ای شهید شدند ،عده ای جانباز ، عده ای هم ماندند. اما هنوز دزد ها بودند ،آن ها حتی طرفدار هم پیدا کردند. دزدها نه شهید شدند ،نه جانباز و نه پای این انقلاب ماندند. آنها جبهه رفتند اما نه برای جنگیدن ،بلکه برای گرفتن عکس یادگاری! اگر آنها میجنگیدند پس چه کسی دزدی می کرد؟! چهل سالگی انقلاب رسید و مردم گفتند؛ انقلاب خوب است ولی از دزدی خسته شده ایم. گفتند؛ پس کی قرار است این دزدی‌ها تمام شود؟ گفتند؛ انقلابیها دزد شده اند. آری مردم نمیدانستند دزدها بودند که انقلابی شده اند. پایان اینستاگرام atef.gilani.2000 🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹 باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻 @NASEMEBEHESHT 💞 http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌷
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم🕌🍃 🖇 قسمت_اول سلام✋ ✨دوست دارید نمازتون موثر واقع بشه؟؟ ✨دوست دارید از
🔊 : بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نمازبخونن❓🤔 چطور قانعشون کنیم⁉️ ✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!😊 اول ببین خودت با خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی❕❕ خود نمازخونت رونشون بده،👌🏻👏🏻 لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛ "اونوقت .." بزار حرف آخر رو بزنم اصلا "هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نمازخوناست "🤔❓ اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که: به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی❓ چه فایده ای برات داشته❓ مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟❓ که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟❓ خب اینجوری میگن دیگه! اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!😉 پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن!❌ تازه نمازنمیخونه کسی, کِيف هم میکنه. و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره!میگه نگاه کن چه خودشو گرفتارکرده، اینم جزو نمازخوناست..🤕 درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه!👌🏻 اگه نماز وجودتو کرده باشه، "بقیه جذب میشن"👏🏻 یه قاعده ی عمومی هست اونم این که: "تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند" چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟🤔 *یه کاری کنید اونایی که نمازخون هستند بهتر بشن." همین! اونوقت میان بهت میگن: تو چرا اینقدر با نشاطی😊 توچرا کینه به دل نمی گیری؟؟ توچرا حسرت نمیخوری🤔 تو چرا عصبی نمیشی؟؟ تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی⁉️ شما هم میگی: والا فکرکنم ... ..... @NASEMEBEHESHT ❤️
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... &ادامه دارد.... ❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌ 🔅سلامتی (عج)صلوات🔅 •┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈• 🔅نسیـــم بهشـــت 🔅 @nasemebehesht