🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (43):👇 🌿...مثل شب های دیگر، مراسم دعا و نیایش توی سنگر به پا بود😰 سوز دل مداح در تاریکی سنگر، حال خوبی بهم داده بود. 👌در خلوت معنوی ای که برای خودم دست و پا کرده بودم، یکهو یکی از بچه های سنگر ازکنارم رد شد و چیزی روی زانویم گذاشت، بعد هم رفت سرجایش نشست. 😇 تاریکی داخل سنگر نگذاشت بفهمم آن برادر رزمنده چه کسی است؟ دست روی زانویم گذاشتم و آن شیء را لمس کردم.😎 دیدم پاکت نامه است!!😳 🌿... پای نامه که به میان آمد، دیگر آن حال معنوی چند دقیقه پیش را نداشتیم و حس معنوی مثل سرعت باد از دل و جانم دور شد. دل توی دلم نبود.😟دوست داشتم زودتر مراسم دعا تمام شود و سر دربيارم کی برای من نامه نوشته و موضوع نامه چی است؟😝باز کردن نامه بین بچه های سنگر،آن هم در مراسم دعا، صورت خوشی نداشت. بالاخره دعا تمام شد😵 🌿... بیرون سنگر، جای دنجی برای باز كردن نامه پیدا کردم. رفتم آنجا و در نامه را باز کردم. 😄معلوم بود کاغذ نامه، از وسط دفتری جدا شده است.فرستنده ی نامه هم همسرم بود. همه ی نامه فقط همین یک خط بود:👇 "سلام!😇 بچه ها همه حالشان خوب است." کل سفیدی کاغذ بعد از این یک جمله هم، این چند کلمه بود: "جواب نامه، فوری، فوری"😎 🌿...از این همه خست همسرم در نوشتن نامه و آن همه پافشاری برای جواب دادن نامه تعجب کردم. سابقه نداشت.😇 آنها عادتم را می دانستند؛ یک ماه نگذشته، تلفن می کردم و خبر سلامتی شان را جویا می شدم.😁 عادت به نامه نوشتن نداشتم، ولی حالا مجبور بودم جواب نامه شان را بدهم. هزار فکر و خیال به سراغم آمد.😇 🌿...از کار همسرم متعجب بودم😵 که صدای خنده ی یکی، توجه مرا به خودش جلب کرد. دور و برم را پاییدم. بیشتر که دقت کردم، دیدم 👈 فریبرز سرش را از سوراخ سنگر دیده بانی آورد بیرون و دزدکی دارند می خندند.😁 مصطفی شیپور قورت داده هم یک کم آن طرف تر کنارش بود. تازه از ماجرا سر درآوردم، اما پیش خودم گفتم زود قضاوت نکنم، شاید خنده شان برای چیز دیگری باشد، پس آن همه مهر پشت پاکت نامه برای چی بود؟😎 🌿... یک بار دیگر پشت پاکت نامه را با دقت دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم همه آن چند تا مهری که پشت پاکت نامه خورده، نقش سیب زمینی😇 برش داده شده ای هست که محکم به کاربن کوبیده شده.😬 دیگر جای شک و تردیدی باقی نماند. کار آقا فریبرز  بود.😰حسابی از ضدحالی که خوردم، حالم گرفته شد. باید یک جورهایی حالشان را می گرفتم. با اسلحه ی کلاشم به طرف سنگر دیده بانی شان نشانه رفتم....😬😵 🌿... فریبرز و مصطفی شیپور قورت داده هر دویشان از ترس، سرشان را از سوراخ سنگر دزدیدند تا یک وقت شیطنت ام گل نکند و تیری طرف شان شلیک نکنم. 😍 برای این که فکر نکنند. تهدیدم الکی است، دو سه تا تیر مشقی که در خشاب داشتم😇 به طرف شان شلیک کردم تا این جوری هم درس بزرگی به شان داده باشم و هم عقده ی دلم را سرشان خالی کرده باشم, که سر کار بودم....!!😝 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com