eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
881 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.2هزار ویدیو
515 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (12):👇 🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 قبل از تكميلي عملیات كربلاي ٥ يك هم سنگري داشتیم به نام آقا فریبرز😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نماز با حال خوندن... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, رو به فرمانده گردان گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه  قابلمه برداشت و شروع كردن به لب كارون خوندن...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع کرده ام😟 🌿...فرمانده دسته, آقا سید همه را در چادر جمع کرد و شروع کرد به سخنرانی😵 من به برادران توصيه مي كنم خواندن نمازشب را از دست ندهند.👌نمازشب آثار دنيوي و اخروي زيادي داره. مثلاً از شواهد و قرائن پيداست كه برادر فریبرز ديشب نماز شب خوندن!😄درسته اخوي؟!✌فریبرز که از بچه های قدیمی بود و چند بار به جبهه اعزام شده بود، از اين حرف سيد حسابي جا خورد و با خجالت گفت👈اگه خدا قبول كنه!🙏 🌿...سيد ادامه داد: از اين جوون ياد بگيريد! از همه ما جوون تره ولي نماز شبش ترك نميشه.😍 فریبرز پرسيد:سيد ببخشيد! اين آثار نماز شب كه مي گيد چيه؟😵 نمازشب چه آثاري داره كه مي شه فهميد يه شخصي نماز شب خونده؟😄 سيد جواب داد: يكي از آثارش اينه كه در اون تاريكي شب كه شما براي نماز بلند ميشي، ممكنه دست و پاي همسنگرات لگد بشه! وشما همه را لگد کردی😖 🌿...موضوع از آن موقع بدتر شده بود که علاوه بر لگد کردن بچه ها, فریبرز شنیده بود قبل از وضوء مسواک زدن مستحب است😀 و باعث میشود ثواب نماز هفتاد بار بیشتر شود😵 صبح ها قبل از صبحگاه دیدنی بود همه بچه های دسته به دنبال فریبرز می دویدند که اون بگیرنند😥 می پرسید برای چی!؟😵چون شبها فریبرز جلوی چادر مسواک میزد و کف دهانش را همراه با آب میریخت توی پوتین بچه ها و هر موقع که می فهمید رزم شبانه است هم پوتین ها را خیس می کرد 😊و هم بند پوتین بچه ها را به هم گره میزد... دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (13):👇 🌿... یه شبی از شبها در چادر فریبرز خوابش نمی برد و شروع کرد برای بچه ها خاطراتی از مادرش را گفتن👈 فریبرز گفت اولین بار که عازم جبهه بودم😄 مادرم برای بدرقه ام آمده بود و خیلی قربان صدقه ام می رفت ودائم به دشمن ناله و نفرین می کرد😵 به او گفتم مادر شما دیگه برگردید منزل😊 فقط دعا🙌 کن من شهید بشم.😥 دعای 💓مادر زود مستجاب مےشود 😌 مادرم در جواب گفت👈خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی!🙄 الهی که صدام شهید بشه که اینجور  بچه های  مردم رو به کشتن میده!😐 🌿... یه روز از منطقه اومدم مرخصی تهران 😍 رسیدم خانه دیدم مادرم با چندتا خانم دیگر دارند دم درب منزل مان سبزی پاک می کنند 😄 آن زمان برای اینکه دشمن نفهمد ما در غرب هستیم ما را با قطار می بردند جنوب🎩 و از آنجا به غرب اعزام می شدیم😎 تا آمدم  با مادرم سلام علیک کنم 😄یکی از خانم های همسایه👈 پرسید ننه جان، از کجا میائی😍 من هم برای اینکه حفاظت را رعایت کنم😇گفتم مادرجان از جنوب...😬 حاج خانم یه خنده ملیحی کرد و گفت😵 ای ننه همه لشگر که غرب هستند تو جنوب چی کار میکنی؟😵 🌿...عجب شبی شده بود, آنشب😵 بله آقا فریبرز خوابش نمی برد😬 و همه چادر را بیدار نگاه داشته بود و داشت برای شان خاطراتش را می گفت بعد از خاطرات مادرش😄 رسیدیم به خاطرات پدر فریبرز 😇 ...با خنده😍 گفت اولین باری که می خواستم بیام جبهه😎 پدر و مادر مى گفتند👈 بچه‌اى و نمى گذاشتند بیام جبهه😢 روز اعزام لباس‌هاى 👸«فرزانه» خواهرم را روى لباس‌هايم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ ى آوردن آب از خانه زدم بيرون💨🎩 🌿... پدرم كه گوسفندها را از صحرا مى ‌آورد داد زد:👈 «فرزانه كجا میری؟»🏃 منم براى اينكه نفهمد فریبرز هستم سطل آب را بلند كردم كه يعنى مى روم آب بياورم😄 خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌های فرزانه را با يك نامه پست كردم برای منزل😵 يك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد😇 از پشت تلفن به من گفت: 👈 ای بنى صدر! واى به حالت! مگه دستم بهت نرسه😀 پدرم در واقع با اشاره به من😍 فرار بنی صدر با لباس و آرایش زنانه از ایران را به👈 من یادآوری می کرد😵😠 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (14):👇 🌿...حدود دو ماهی شد در جبهه بودم و آمدم مرخصی به روستایمان😄 چند روز اول خیلی خوش گذشت و حسابی ازم پذیرایی میکردند😊 تا یه شب مونده به رفتنم به جبهه متوجه جلسه ایی باحضور پدر, مادر و برادرم فرزاد خان شدم که در واقع می خواستند نگذارند من دوباره برگردم به جبهه😇 من بعد از شنیدن مکالمات جلسه آنشب, دست به کار شدم که زودتر بروم جبهه اما چشمتان روز بد نبیند😖 اصرارهای من به پدرم آخر باعث واکنش پدرم شد👈 دست آخر که دید من مثل کنه به او😎 چسبیده ام, و او را رها نمی کنم رو کرد به طویله مان و فریاد زد:👇 🌿... «آهای فرزاد بیا😠این فریبرز خان را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» 😍 قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن😥یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز😇 صدایش گرفته بود وبه جای عرعر👈 قوقولی قو قولی میکرد! فرزاد حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا😀 آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم... 🌿...به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود😇 بابام من را که کلاس سوم راهنمایی و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود😍 آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت😊چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم😎 بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت😍 روزی هم که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم👈گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.»😀 🌿... قابلمه را برداشتم وآمدم بیرون😄 دم در خانه, قابلمه را زمین گذاشتم و یه یا علی مدد گفتم 👌و رفتم که رفتم...😀 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم😄 در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه هم برای خانواده نفرستاده بودم😚 سر راه خانه, از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه😍 در زدم😊 برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: 👈«چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» 😊خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: 👈 «فرزاد بیا که فریبرز آمده!»😊با شنیدن اسم فرزاد چنان فرار 💨کردم که کفشم دم درخانه جاماند! 😀 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (15):👇 🌿... دفعه سوم که می خواستم اعزام شوم به پدرهم گفتم خوب شما گه اینقدر نگران من هستید این دفعه شما هم با من اعزام شوید😇 و هم با بچه ها آشنا شوید و هم به جبهه آمدید و ثواب 👈انجام تکلیف👈 عملیات 👈 شربت شهادت و.... 😀بابام یه فکری کرد و گفت بد پیشنهادی نیست😄 هم فال است و هم تماشا 😊به هر طریقی که بود پدرم را به عنوان راننده با خودم آوردم جبهه😵 🌿... روز اول ورودمان من رفتم گردانمان و پدر هم رفتند کارگزینی تا کارهایش را درست کند که برود ترابری لشگر... 😍موقع نماز ظهر و عصر پدرم را در حسینیه دیدم و گفت امشب هم در حسینیه هستیم و فردا میروم تدارکات لشگر به عنوان راننده مشغول به کارشوم😊 گذشت تا شب که بعداز نماز عشاء👌 ازش خداحافظی کردم و آمدم گردان و پدرم هم برای خوابیدن در حسینیه ماند✌ 🌿...نیمه های شب چشمتان روز بد نبیند😖 برنامه رزم شبانه برای نیروهای تازه وارد در حسینیه ترتیب دادند 😀 بشکه های فوگاز و مین های ضد تانک را مقابل حسینیه  ابتدا منفجر کردند😂  و سپس با اسلحه شروع به شلیک کردند و گازهای اشک آور را انداختند توی حسینیه😵 آنقدر حجم آتیش زیاد بود که همه پادگان از خواب بیدار شده بودند😀 من هم برای اینکه از پدرم خبر بگیرم آمدم درب حسینیه...😊 🌿... خنده بازاری بود😄اکثرا نیروهای😠 خدماتی و پشتیبانی با زیرپوش رکابی و زیر شلواری😇 با ترس و وحشت داشتند به سوی درب حسینیه فرار میکردند😬 پدرم را دیدم با زیرپوش و زیر شلواری چهار خونه آبی رنگش در حال فرار به به بیرون حسینیه بود😜 تا چشمش به من افتاد😀 همه چیز یادش رفت و شروع کرد به دنبال کردن من در پادگان...😠 با سنگهایی که به طرفم پرت میکرد و فحش های با کلاسی که بهم می داد با فریاد می گفت😊 مگر دستم بهت نرسه فریبرز... 😀میدونم باهات چیکار کنم....😥 بنده خدا خیال میکرد خشم شبانه( رزم شب) را من هماهنگ کرده ام و میخواستم ازش انتقام بگیرم😵 جایتان خالی تا چند روز مقابلش آفتابی نشدم 😎 تا پدرم متوجه شد که رزم شبانه یه کار دائمی و همیشگی برای آموزش نیروها بوده😄 و کار من نبوده است😃😍 🌿... فریبرز يک تيم روحيه درست كرده بود😍 با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر گردان به گردان مي رفتند😀قرآن مي خواندند😊حديث مي گفتند 😜 گوسفند نذری قرباني مي كردند😚 و موقع عملیات بچه ها را از زير قرآن رد مي كردند😠 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست مي كرد و فریبرز سر و دست بچه ها را حنا مي گذاشت😜 🌿... یه شب آقا فریبرز هوس کمپوت کرده بود😇 از پنجره شکسته آشپزخانه تبلیغات لشکر رفت تو سراغ یخچال😵 یه دفعه صدای جیغی حواس اونو جلب کرد😊 با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق😇 چراغ را که روشن کرد 👈 درجا خشکش زد😍 عمو حسن داشت تو دیگ حموم می کرد😀 همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد! 😃 🌿...فریبرز تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد😎 با ایماء و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش😚 بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت👈 یه طوری بخور که کسی نفهمه 😵منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه 😜 تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشه ای داره چیزی می خوره😄 به همه همین رو گفته بود!😊 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇 🌿...بذله گویی و شوخی های فریبرز نظیر نداشت،😳 طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.😄 یک روز در خط اول فاو نشسته بودیم و بافریبرز چای می خوردیم...😲 یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای♨ فریبرز نشسته😎 🌿... همین طور خیره خیره😵 به مگس نگاه میکردیم😳 مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان فریبرز.😎 فریبرز یه قیافه عالمانه به خودش گرفت و برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها 😎میشینه😳 و بعد غسل میت اش😄 را می آید توی چایی ماانجام میده😵 🌿...روحانی گردان مان بود. روشش این بود كه بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می كرد و درباره ی آن توضیح می داد.👌 پیدا بود این اولین باری است كه به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است 😳 چون اگر تجربه داشت 👈شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی كرد بچه ها را امتحان كند؛ آن هم بچه های این گردان را كه تبعیدگاه بود؛ 😎نمی آمد بگوید: 💢«بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا فریبرز در عین ناباوری اش بگوید:👇 «حاج آقا والكثافة من الشیطان»🎩 🌿...😳 با این وصف حاجی خنده برلب كم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال كیه؟!😵 و بالفور فریبرز گفت: 👇 نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اكبر سیاه😠 🌿... روزها معمولا بعد از صبحگاه و خوردن صبحانه😋کلاسهای آموزشی از قبیل, آشنایی با انواع مین ها و طرز خنثی سازی آن😄 یا آشنائی با تانک و سلاحهای پدافند وغیره😳 برقرار بود و بچه های رزمنده ملزم به حضور در آن بودند👌 🌿... روزی سر کلاس آموزش مخابرات👇 مربی فرق بی سیم «اسلسون»😳 را با بی سیم «پی آر سی»😍 از بچه‌ها پرسید!؟😵یکی از بسیجی‌های به نام  فریبرز دستش را بلند کرد، و بالهجه نیشابوری گفت:👇 «مو وَر گویم؟» مربی هم کم نیاورد و با خنده و لهجه خودش گفت 👈 «وَر گو»😄 فریبرز گفت: 👈«اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه.😇 ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».👏کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا...😛 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇 🌿... نزدیک عملیات بود و بنا به دلایلی در یک سالن بزرگ👈 کل گردان باهم بودیم و داشتیم استراحت مى كرديم😳  همه کار و زندگی مان در آن سالن بود وچه ماجراهائی که در آن اتفاق می افتاد😜 🌿... آقا فریبرز تعریف می کرد👈 یک روز برای تعویض شلوارم😇 پتویی را به دورم گرفتم و خم شدم تا شلوارم را در بیارم 😍 نیروی تازه واردی داشتیم😙 نمى دانست من چکار مى كنم، فکر کرد من در حال رکوع نمازم، 😃سریع پشت سر من قرار گرفت و یه تکبیر گفت و به من اقتدا نمود به رکوع رفت😝 صورتم را برگرداندم و گفتم:👇 برادر تعویض شلوار که اقتدا ندارد....😊😄 🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه‌ های منطقه هور‌العظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می‌ کرد وگریه آدم در می آمد.😍 🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥 🌿...چند روز اول باگرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و.... دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (17):👇   🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎 🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰 🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖 🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛 🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘 🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (18):👇 🌿... از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس های مان نبود😳 یا تركش آستین مان را جر داده بود😍 یا موج انفجار لباس مان را پوكانده بود 😵و یا بر اثر گیر كردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود 😃فرمانده گردان مان از آن ناخن خشك ها بود!😊 هر چی بهش التماس كردیم تا به مسئول تداركات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نمی رفت... 😁 فرمانده گردان می گفت لباس هاتون كه چیزی نیست😉 با یك كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!😘 🌿... آخرسر هم دست به دامان فریبرز شدیم كه خودش هم وضعیتی مثل ما داشت.👊 به سركردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان👌 فریبرز اول با شوخی و خنده حرفش را زد😂 اما وقتی به دل فرمانده گردان اثر نكرد😝 عصبانی شد و گفت 👈 ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به كل بچه ها شلوار، پیراهن ندی😥 آبرو واسه ات نمی گذارم!😊 🌿... فریبرز به یکی از بجه ها گفت یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس 👈 فریبرز.... از نیروهای گردان... به فرماندهی .... 😇من هم نوشتم.👌 یك هو فریبرز شلوار زانو جر خورده اش را از پا كند😠 و با یك شورت مامان دوز كه تا روی زانویش بود 😵 ایستاد. همه جا خوردند و بعد هم زدیم زیر خنده😳 🌿... فریبرز گفت 👈 الان راه میرم تو لشگر و می چرخم و به همه می گویم😳 كه من نیروی تو هستم 😁و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی😂 تا پیش پدر ومادر و همسرم آبروم برود و سكه یه پول بشم!😍 🌿...بعد محكم و با اراده راه افتاد طرف نمازخانه لشگر... 😳 فرمانده گردان كه رنگش پریده بود 😍افتاد به دست و پا و دوید دست فریبرز را گرفت و گفت 👈 نرو! باشه می گم تا به شما لباس بدهند!😵😠 🌿...فریبرز گفت 👈 نشد. باید به كل گردان لباس نو بدهی...✌ والله می روم... بروم؟😘 سرانجام فرمانده تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم از تصدق سر آقا فریبرز!💪
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (91):👇 🌿... نوع شیطنت‎های نوجوانان و جوانانی که آقا فریبرز😙 جذب مسجد می‎کرد، با بقیه فرق می کرد.در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم که بسیار انسان وارسته و ساده‎ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که آقا فریبرز در نظافت😍 مسجد کمکش می‎کرد. امّا بچّه‎ها تا می‎توانستند 👈 او را اذیّت می‎کردند! 🌿...یک بار بچّه‎ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد, دیدند در آن‎جا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچّه‎های مسجد گفت: 👇 من می‎خوابم توی تابوت و یک پارچه می‎اندازم روی بدنم😇شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره!🎩 بچّه‎ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش این‎جا…😎 🌿... وقتی میرزا ابوالقاسم با بچّه‎ها به جلوی انباری رسید آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه!😄 اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچّه‎ها حسابی مسجد را ریختند به هم!😔 یا این‎که یکی دیگر از بچّه‎ها سوسک😈 را توی دست می‎گرفت و با دیگران دست می‎داد و سوسک را در دست طرف رها می‎کرد و …😍 چقدر مردم به خاطر کارهای بچّه‎ها به فریبرز گله می‎کردند. امّا او با صبر و تحمّل با بچّه‎ها صحبت می‎کرد؛ و به تربیت تدریجی آن‎ها می‎پرداخت.😊 🌿...یا می‎رفتند مُهرهای مسجد را می‎گذاشتند روی بخاری!😁 مهرها حسابی داغ می‎شد. بعد نگاه می‎کردند که مثلاً فلانی در حال نماز است. به محض این‎که می‎خواست به سجده برود😳 می‎رفتند مُهرش را عوض می‎کردند و …😭 حتی به یاد دارم برخی بچّه‎ها با خودشان ترقه می‎آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود🎩 می‎انداختند توی بخاری😳 و سریع می‎رفتند بیرون!😭 شاید هیچ چیز در مسجد سخت‎تر از این نبود که در جلسات بسیج و امنای مسجد،👈فریبرز را به خاطر شیطنت😈 شاگردانش محکوم می‎کردند. 🌿... ثمره‎ی زحمات او حالا چندین پزشک، مهندس، روحانی، مدیر و انسان وارسته است که همگی آن‎ها رشد معنوی خود را مدیون تلاش‎های آقا فریبرز می‎دانند.👌 به قول یکی از شاگردان ایشان👈 زحمتی که فریبرز برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می‎داد!🙏 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (20):👇 🌿... کامیونها پر از نیرو راه افتادند😍 برای اینکه دشمن نفهمه😎 عملیات از کدام منطقه است👈 اتوبوس ها را گل مالی کردند😵 و بدون نیرو و نفرات فرستادند سمت غرب😄 و نیروهای عملیاتی را هم با کامیون هائی که با برزنت پوشانده بودند✌به سمت جنوب برای عملیات فرستادند👏 🌿... قبل از حرکت فرمانده گردان به تک تک کامیونها سرکشی کرد😍 وبا تهدید و بعضا خواهش 👈سفارشات لازم را کرد که از👈 کسی صدائی بلند نشود😵تا اعزام نیروها👈 به جنوب لو نرود😀تو طول راه همه بچه ها💪 دستور فرمانده را رعایت می کردند جز آقا فریبرز...😀 🌿...فریبرز هر طوری بود خودش را رساند به پیرمرد دسته و در👈 گوشش حرفهائی زمزمه کرد... 😎 چند ساعتی گذشت تا رسیدیم به دژبانی😵 کامیونها که توقف کردند🎩 ناگهان همان پیرمرد دسته که فریبرز در 🔔گوشش چیزهائی گفته بود😄 با صدای بلند گفت:👇 سلامتی رزمندگان اسلام 👈بلند 💗صلوات بفرست و بچه ها هم بلند 💗صلوات فرستادند😳 کامیونهای دیگر هم به خاطرصدای بلند💗 صلوات ما 👈آنها هم بلند💗صلوات فرستادند 🌿... خنده بازاری شده بود👈 واین طوری بود که اعزام نیروی مخفی 😎و یواشکی😇برای عملیات در ساعتهای اولیه😭 به همت آقا فریبرز و پیرمرد دسته مان لو رفت😭 فقط شانسی که آوردیم 😎دژبانی با خط مقدم👈 خیلی فاصله داشت و دشمن چیزی نفهمید😀 🌿...بچه‌های گروهان باصدای بلند 💗صلوات می‌فرستادند و فریبرز می‌گفت: 👈 «نشد این 💗صلوات به درد خودتون می‌خوره»😳بلندتر 💗صلوات بفرستید😀نفرات جلوتر که نزدیک تر بودند😎 اصل حرف‌های فریبرز را می‌ شنیدند و می‌خندیدند، چون او می‌گفت:👇 😀«برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»😀😳 🌿...بچه‌های ردیف های آخر فکر می‌کردند که او برای سلامتی آنها 💗صلوات می‌گیرد👏 و او هم پشت سر هم می‌گفت: 👈 «نشد مگه روزه هستید»... 😄وبچه‌ها دوباره بلندتر💗صلوات می‌فرستادند.😛بعد ازکلی💗صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی😀می‌گفته و آنها چه چیزی می‌شنیدند و بعد همه با یک 💗صلوات به استقبال خنده رفتند😄 🌿...بچه ها دراتوبوس داشتند چرت می زدند که دوباره 😈شیطنت فریبرز گل کرد بعد از مدتی دوباره فریبرز با صدای بلند گفت👈برای سلامتی خودون و خونوادتون که...😀 بچه ها این دفعه با صدای بلند جواب دادند به دکتر مراجعه کنید😄 مریضی اینقدر بده اینقدر بده 😳راننده اتوبوس از آئینه بچه ها را نگاه😳 می کرد👈 گاهی می خندید😵 گاهی سرش را می خارید😇 و گاهی هم بر می گشت به ما نگاه می کرد 😎بنده خدا قاطی کرده بود😛 دعوتید به کانال مکتب شهدا
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (21):👇 🌿...در عملیات «والفجر ٤» 👈مقر بچه های لشکر نزدیک کامیاران بود؛ منطقه ای نزدیک به شهر با فاصله ی چهار، پنج کیلومتری از آن.😳یک سالن مرغداری 😵قبل از استقرار بچه های لشکر، آنجا بود.ا جایی بهتر از آن برای یگانهامان نبود. به خاطر فاصله ی زیاد شهر تا مرغداری، امکان برق کشی نبود.😀 🌿... بچه ها مجبور بودند با سوی کم فانوس سر کنند.😰 موتوربرقی 😣آنجا سر و صدا می کرد و با جیغ و دادی که راه می انداخت، چند جایی را نور می داد. یکی از آن جاها، چادر فرماندهی بود.😍 حسرت یک لامپ مثل لامپ خانه مان می خوردیم. 😛بچه های دیگر خصوصا فریبرز هم دست کمی از من نداشتند، آنها هم وقتی لامپ های پُر نور چادر فرماندهی که به چشمشان می خورد،😄 حسرت نور، مثل خوره می افتاد به جانشان.😋 🌿...با خودمان گفتیم اگر دست رو دست بگذاریم، 😀از دیدن نور لامپ ها فقط حسرت دیدن شان به دل ما می ماند و از داشتن آن نصیبی نمی بردیم.😔 پِى چاره ای بودیم تا سوله مان را منور کنیم به نور یک لامپ صد وات ناقابل.😄 سوله ی بزرگ مرغداری را بخش بخش کرده بودند 😘 واحدها برای خودشان با فاصله های نزدیک به هم، چادر هایی برپا کردند. همه ی خورد و خواب واحدها در آن چادرها بود.😀 🌿...بعد از کلی کلنجار رفتن، من و فریبرز، به زحمت سیم برقی پیدا کردیم😵 و درست از برق چادر فرماندهی تا چادر خودمان سیم کشیدیم.😳 احتمال می دادیم سیمی که از روی چادر ما و درست از زیر سقف مرغداری می آید، لو برود؛ 🎩برای همین يك سیم دیگر، ولی این دفعه از باتری ماشین آمبولانس😎 بهداری کشیدیم داخل چادر.👌 🌿...آمبولانس همیشه درست بیرون چادر ما پارک بود.👏 ارکان فرماندهی هر وقت سَرمى رسیدند و می دیدند فقط چادر ما برق دارد، از تعجب شاخ😈 در می آوردند، بعد هم👈 می رفتند سیم را قطع می کردند، 🎩اما باز می دیدند، نور توی چادر ما از بین نرفته.😎 نمی دانستند که👈 فریبرز دست شان را خوانده و از باتری آمبولانس، برق مان را تأمين کردیم👈 عقل شان که به جایی قد نمی داد، کلافه می شدند 😘و ما کلی حال می کردیم....!!😋 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (22):👇   🌿...معولا فریبرز با بچه های گردان، دسته جمعی برای نماز جمعه به دزفول می رفتند👌 و قبل از نماز برای خوش تیپ شدن 👈 آرایشگاه و بعد هم برای استحمام به 👈حمام می رفتند و سپس برای بدن سازی👈  یه سری به جیگرکی😄 و سپس آب هویج بستنی فروشی😳 و سرانجام ناهار😍 را به بدن می زدنند 😵 و سپس برای اقامه نماز و ارتقای معنویت😊 می رفتند مصلی👈 برای اقامه نماز جمعه 🙏 🌿.... بعد از نمازجمعه گاهی اوقات به جای پادگان رفتن برای تبلیغ و پرس و جوئی از حال مردم به روستاهای نزدیک دزفول می رفتند👌 یك بار که از ماموریت تبلیغی روستا به پادگان برگشت😵 فریبرز خیلی بوی بدی می‌ داد😖 از او سؤال كردم 👈 چرا همه بچه ها بوی عطر می‌ دهند، ولی تو بوی .... می دهی؟😵 فریبرز دوباره یکی از آن خنده های معروفش را کرد و  گفت 👈  حقیقتش وقتی نزدیک غروب از روستا به پادگان می خواستم برگردم😆 اهالی روستا اصرار كردند كه شب بمانم😃 🌿...و من هم گفتم اگه نمانم دلشان می‌شكند.😁 ماندم، ولی چون خانه آنها بیشتر از دو اتاق تو در تو نداشت 😰جا برای خوابیدن نداشت😖 ومن هم حیاء کردم توی اتاق با آنها بخوابم😳 به خاطر همین امر شب برای خوابیدن رفتم توی 👈 طویله خوابیدم.😁 و این بوی دل انگیز 😰و بی همتا😊 از خوابیدن شبانه در طویله است😥 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (23):👇 🌿... بعدازظهرهای دوکوهه گرما به 50 درجه میرسید😀 و واقعا جهنم میشد😣 برای همین اغلب بچه ها هر طوری خودشون به دزفول😇 میرسوندند تا در رودخانه دز👈شنا و آب تنی کنند و چند ساعتی از گرما فرار کرده باشند😄 🌿... در رودخانه دز👈 آب تنی مى كرديم😋 یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب 😳چند بار رفت زیر آب و آمد بالا 😀 شنا هم بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند.😊 سریع فریبرزخودش را پرت کرد تو  توی آب و او را گرفت...👏 وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا, مداوم👈 می گفت:👇 کاکا سالم هستی؟ و او نفس زنان مى گفت:👇 نه کاکا سالم خانه است؛ من جاسم هستم!!😄 🌿... بایستی استحمام می کردیم. بچه ها گفتند که؛ در روستای شیخ کریم در نزدیکی شیخ صله بچه های جهاد زحمت کشیدند😵 و سه تا دوش گذاشته اند و یک محل تعویض لباس و رختکن خوبی هم داره! 😣 فریبرز با چند نفری داخل حمام رفتند که لباسها را عوض کنند 😵 همه مشغول تعویض لباسها بودیم و هیچ کدام از ما حساسیت مان برانگیخته نشد. و نمی دانستیم که ممکن است بقیه متعجب شوند.😵 🌿... لباسها را که عوض کردیم شد خنده بازار 😳یکی از بچه های به نام فردوس دستش قطع بود که ما به او 👈آقای دست غیب😂  می گفتیم. وقتی لباسش را درآورد دستش را داخل کمد گذاشت😜دیگری آقا مقدسی، پایش را درآورد و آنجا گذاشت😍 دیگری چشمش را در آورد😎وگذاشت داخل جعبه و کرد توی کمد 😜 ابراهیم هم که لی لی می کرد تا راه برود😃 دو، سه تا سرباز که آنجا بودند، قدری متعجبانه😳 نگاه کردند👈 هنگ کرده بودند که یه سری درب و داغون دیده بودند😳 و سریع بیرون رفتند😵 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
‌🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (24):👇 فرمانده گردانمون شهید حاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :🤫 برادرا هیچ صدایی نباید از شما شنیده بشه !سکوت،🤫سکوت،🤫سکوت🤫 کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.☝️🏻 باید سکوت رو تمرین کنیم🤗👍🏻 گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود.🙂 که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد.😰 آقا فریبرز بود پسری ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:🧔🏻😍 در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست📿😄 همه بچه ها مانده بودند صلوات بفرستند؟!🤔 بخندند؟!بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند.☺️ و بعضی ها هم آرام🤫 اما حاج علی عصبانی فریاد کشید😲بابا سکوت، سکوت، سکوت🤫 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،🙂 این بار فریبرز با صدایی به مراتب بلندتر فریاد کشید:😲 لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست.🤣 و باز ما مانده بودیم چه کنیم ...😅 حاج علی باقری دوباره عصبانی تر ...😡 هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد فریبرز بلند شد:😲 سلامتی فرماندهان اسلام سومین صلوات رو بلندتر ...🤣خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
‌🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (25):👇 🌟یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹 گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊 این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم.😙بوی شربت و صدای تکبیر🗣 من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربت شان را گرفتند و نوش جان کردند.😋 ولی این شربت شیطنت😜 بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها به نام فریبرز، بار اول بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐 بار دوم به دور صورتش پیچید و دوباره شربت خورد.😳 بار سوم گذاشت و باز هم شربت خورد.😒 بار چهارم آمد و باز هم شربت خورد😬 وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو و بیا شربت بخور.😐😑" همه بچه ها خندیدند😂 ولی فریبز از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟ "گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊‌و دوباره بچه ها خندیدند👌 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (26):👇 🌿...در راه حرکت برای عملیات😨 وارد مسجدی شدیم برای نماز🙏 و دیدیم یکی از بچه ها (فریبرز) خوابیده😁 رفتم جلو و بهش تذکر دادم. که مسجد جای خواب نیست😳ولی راستش را بخواهید حالم گرفته شد👈 چون بنده خدا لال بود و با 😎اَده اَده😨 كردن با من حرف زد. ازش عذرخواهی کردم ولی بچه هاي که در مسجد بودند از ديدن اين صحنه خنديدند!😄 🌿...ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت👈 نابودي همه علماي اس... 😳😇 بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: نابودی همه علمای 📍اسراييل صلوات😄 همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم باتعجب ديدم برادری كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد👈 آقا فریبرز بود!😃فریبرز جوان شوخ طبع  بیشتر دوستانش رو به همین شکل سرکار می گذاشت.😝 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (26):👇 🌿... چادر دسته خیلی درب و داغون بود😍 لبه پائینش کلا پوسیده بود و شبها سرما و سوز میزد توی چادر😊 و نمی توانستیم راحت بخوابیم😥 فریبرز چند باری بامسئول تدارکات گروهان و مسئول تدارکات گردان صحبت کرده بود😔 و آنها هم قول داده بودن که اگه چادر بیاریم میدم بهتون 😃 ولی بالاخره سرمای منطقه کوهستانی در شب باعث اذیت بچه های دسته شده بود😊 🌿...فریبرز با بچه های یه روز از جلوی چادر تدارکات گردان رد می شدند که چشم شان😍 افتاد به یه چادر نو و آکبند که جدیدا بر پا شده بود😊 خداییش برق میزد 😳نگاهی به داخلش انداختند چند تا گونی و پیت حلبی پنیر و یه سری خرت و پرت تدارکات توش بود 😔فریبرز دید کاملا بی استفاده بود و جای پرت هم بر پا شده بود 😃 خلاصه یه فکر شیطانی به ذهن فریبرز و بچه ها خطور کرد😝 و طی عملیاتی سریع و در عرض چند دقیقه چادرها رو  با هم تعویض کردند 😊 فریبرز برای اولین بار کمی وجدان درد گرفته بود و از کارش کمی ناراحت بود😇 🌿... ولی دیگه کار از کار گذشته بود😄مسئول تدارکات هم یه راست رفته بود پیش فرمانده گردان گزارش داده بود😳 فرستادند سراغ فریبرز تا توضیح بده😊فرمانده درست همونجایی منتظر بود که چادرو تک زده بودند😍بعد از سلام و احوالپرسی با فرمانده گردان 😔خیلی مختصر جریان رو توضیح داد😜 که ایشون هم با لبخندی که حاکی از روح بزرگش بود به غائله خاتمه داد و به مسئول تدارکات گفت جون بچه ها از پنیر و خیار شکر و.... با ارزشتر است وبا خنده😊آنها را آروم کرد و به  فریبرز هم چیزی نگفت😄 ولی از فردا همه تدارکاتی ها به ما چب چب نگاه می کردند👌 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (27):👇 🌿... آتیش توپخانه عراق در منطقه بی سابقه بود😇 و به حدی زیاد شده که در عقبه منطقه😖 همہ اتوبوس🚌ها سرو تہ🔁ڪردند و داشتند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ😎🌚 مےڪردنند ، من و فریبرز هم با یه ماشین بودیم و همین که این صحنه را دیدیم😂 دور زده و پشت سر بقیه خودروها قرارگرفتیم😄 آتیش🔥هر لحظہ سنگین تر مےشد.😖 🌿... راننده اول وقتی دژبانے😎 رسید در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود🚫 و طناب⛓را در دست داشت گفت:🗣 « اخوی ڪجا❓ گفت : « شهید دارم😔» دژبان راه رو باز ڪرد و رو بہ دومـ2⃣ـے گفت:🗣 «شما ڪجا برادر» او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم🤕💉» و دوباره دژبان راھ🛣رو باز ڪرد✅ و سرانجام رو بہ سومـ3⃣ـے ڪہ ما بودیم و فوق العاده هم دست پاچہ ڪرده بودیم گفت: « شما دیگہ ڪجا😑😐» و فریبرز ڪہ دیگہ نمےدونست تو اون موقعیت چے بگہ🎩😣 و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ👈 با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم!😄 واین جمله تاریخی فریبرز برای خودش و دیگران سالها موجب خنده و شادی دیگران شده بود😝😁😳 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (28):👇 🌿... شام دیر شده بود و نیامده بود😇 همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم و آوردیم😬 موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.به مقرمان, پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم...😵چند نفری که ما را می شناختند😘 کنار سنگر خودشون نشسته بودند و کارهای ما را نظاره می کردند😋 همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند.😋😜دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن😬 🌿... فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد 😵رفت بالا👈 پشت تویوتای تدارکات👥 و با صدای بلند فریاد زد:👋 "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند،✌ و فاو حفظ👌می شود👈 پس ای خمپاره ها مرا دریابید!" 😇در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!😀همگی خوابیدند.😜👱فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد😇وگرد وخاکی شد ....😄بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: 👈 «آهای صدامِ 😈الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟😬 شوخی کردم بی پدر مادر!»😇😣وهمه زدند زیر خنده. 😄😛 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (29):👇 🌿... بر اثر ترکش خمپاره آبگرمکن مقرشون ترکش خورده بود و سوراخ شده بود و فریبرز و بچه های دیگر  نمی تونستند توی سرما حمام برند😇 و باید برای حمام میومدند عقب😣 ولی محور طوری بود که نمی تونستند اونجا رو زیاد ترک کنند😣 مسئول پشتیبانی هم باهاش لج کرده بود و آبگرمکن بهش نمی داد فریبرز هم بد بو گرفته بود گفت حال مسئول پشتیبانی را می گیرم...😊 حالا ببینید😜 🌿...وقتی فرمانده لشکر برای سرکشی اومد... فریبرز گفت حالا وقتشه😝 بدو بدو دوید و رفت فرمانده لشگر رو بغل کرد و تند تند بوسش می کرد😊 و از بغلش جدا نمی شد😣 فرمانده لشکر گفت بابا بسته دیگه خیلی هم خوش بویی چسبیدی به ما!؟😉 فریبرز هم بدون معطلی گفت حاج آقا حمام نداریم چیکار کنیم؟😜فرمانده لشگر مسئول پشتیبانی را صدا زد و دستور داد سریع مشکل ایشون رو رفع کنید😁 مسئول پشتیبانی هم مجبور شد حلش کنه.😉 بعد از چند روز فریبرز  چندتا شاخه گل گرفته بود وبرای مسئول پشتیبانی آورده بود تا از دلش بیرون کند👌 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (30):👇 🌿... عملیات را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم و هنوز گرد غمبار فراق دوستان سفر کرده را در سر داشتیم😥 که سفر مشهد را برای زیارت امام رضا(ع) و تجدید روحیه مهیا کردند👌در راه برگشت، برای شادابی دوستان و همسفران فریبرز دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهش بود شد😵 در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. فریبرز😄 از فرصت استفاده کرده و در اتاقک کوچکی ریش مصنوعی را بر چهره اش چسباند😊 و شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شد😖 🌿...در همان لحظه چشم نگهبان پارک که به فریبرز افتاد😀 ناباورانه دست‌ها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو به فریبرز کرد و گفت👈"یا صاحب الزمان"😇 نگهبان در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید آقا👈 از کجا تشریف آوردید😄 فریبرز بی‌خبر از برداشت او گفت😍 "از بالا آمدم."😍 نگهبان این بار دستها🙏 را برسر گذاشت و صلوات پشت صلوات می ‌فرستاد😄 🌿... تازه متوجه برداشت او شده بودیم😵 بچه‌های گردان کم کم دور ما حلقه زده و خنده کنان نگاه مان می‌کردند... خواستیم فریبرز را رها کنیم و برویم که نگهبان گفت👈 کجا آقا! 😍 مگر من می‌گذارم😟 هرچه می‌گفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمی‌رفت تا اینکه فریبرز لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنیم پایین زد و گفت: "پدرم ببین اشتباه گرفتی!😥نگهبان بنده خدا برای لحظاتی با دهان باز فقط نگاه می ‌کرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود😖 و فریبرز هم با قهقهه بچه‌ها😄رفتند که سوار اتوبوس شوند😵 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (31):👇 🌿...عصر بود، خورشید چهره ‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت:👈 بچه ‌ها شما آموزش دیده ‌اید؟ همه با صدای رسا گفتند: بله ....! اما فقط فریبرز بود که چند روزی در پادگان آموزش دیده بود. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و....را بلد بود 🌿...جناب معاون کله‌ ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی ‌ها است مواظب باشید کسی به ناموس تان بد نگاه نکند! به ترتیب و مثل بچه مدرسه ‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت... بسیاری از بچه ‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌ شان ور می‌ رفتند.😁 🌿...یکی از بچه ها گفت👈 فریبرز تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهى، ما هیچی از این تفنگ ‌ها سر در نمی‌آورم. فریبرز سرش را خاراند و گفت: باشه بچه ‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه بفهمند ما هیچی بلد نیستیم! ما حال و حوصله آموزش نظامی نداشتیم. و فریبرز خیلی بی‌ خیال داشت با اسلحه ور می‌ رفت. این را می‌ دانست که باید سر اسلحه را بالا بگیر و تست کند. آنقدر ذوق زده بود که همان داخل سوله سر اسلحه را بالا گرفت و با یک ژستی جلوی بچه ‌ها ماشه را چکاند...که!؟ 🌿... ناگهان صدای مهیب شلیک در گوشم پیچید و لگد اسلحه فریبرز را به عقب پرتاب کرد و او به کناری افتاد. مهتابی مستطیلی بالای سرمان کنده شد و با گچ و خاک آمد پائین وخورد تو سرمان...😍 فریبرز تازه فهمید که فشنگ داخل اسلحه را بیرون نیاورده است... پیش خودمان گفتیم: به به چه کسی می خواهد به ما آموزش بدهد!؟😄 🌿... بچه ‌ها همه ترسیده بودند و می‌ گفتند: چه کار می‌ کنی؟ نکشی ما را؟! فریبرز با آرامش و خونسردی گفت: ای بابا یادم رفته فشنگ را در بیاورم. طوری نشده که حالا!! بعد از مدتی صدای دو، سه تا شلیک دیگه از داخل اتاق ‌ها شنیده شد. فرمانده با داد و بیداد و دلهره و ترس وارد آسایشگاه شدند و به بقیه نیروها گفتتند: بگیرید... جمع کنید این تفنگ ‌ها را از این ها! زود جمع کنید اسلحه ها را.😇 🌿... فردا فرمانده همه ما تازه وارد‌ها را جمع کرد و گفت: از امروز باید آموزش ببینید. خدا رحم کرد که کسی دیروز تیر نخورد، شما که کار با اسلحه را هنوز بلد نیستید چرا میگید آموزش دیدیم!؟ یک آموزشی بدهم بهتان که حظّ کنید! حدود ۱۰ روز دمار از روزگار ما درآوردند، انواع آموزش ‌هایی که بلد بودند روی ما امتحان کردند. در آسایشگاه با در و پنجره بسته گاز اشک آور می‌ زدند و تا ما خودمان را بیرون می‌ انداختیم تمام چشم‌ ها و گلوهایمان می‌ سوخت و جرأت اعتراض هم نداشتیم.همه مقصر را فریبرز می دانستند و شبهابرای تلافی برابش جنشن پتومیگرفتند ... تقصیر خودمان بود ناشی ‌گری اول، کار دستمان داده بود. دعوتید به کانال شهدا
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (22):👇 🌿... روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده👌 بود، توی کوچه پس کوچه های شهر با فریبرز برای خودمان می گشتیم.😳 روی دیوار خانه ای، عراقی ها نوشته بودند:«عاش الصدام»😒 یکدفعه فریبرز گفت😁 اِاِاِ،پس👈 شغل این مرتیکه صدام آش فروشه!😱 بهش گفتم ای بابا😍 «آبرومون رو بردی بیسواد!...👇 عاشَ!👈 یعنی زنده باد.»😂😂😂  🌿...جزو اسرای عراقی یک منافق داشتیم، این را از تسلط او به زبان فارسی دانستیم😎 وقتی آنها را می آوردیم پشت خط، خودش را انداخت داخل رودخانه سر راه که فرار كند😇فریبرز تا وسط رودخانه او را زیر نظر داشت. از آنجایی که اسیر منافق👈 شنا بلد نبود کم کم زیر آب می رفت😁 در لحظات آخر که برای کمک🙏 خواستن دست تکان داد،👋فریبرز هم دستی برایش تکان داد و گفت: 👈ادامه بده، موفق باشی!😜 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.ir
(28) 🌷سال ٦٣ در منطقه ی عملیاتی «چنگوله» مستقر بودیم. مثل شب های دیگر، مراسم دعا و نیایش توی سنگر به پا بود، ولی آن شب از صدقه سر حضور امام جمعه، فرماندار و بخشدار رامسر رونق دیگری داشت. سوز دل مداح در تاریکی سنگر، حال خوبی بهم داده بود. در خلوت معنوی ای که برای خودم دست و پا کرده بودم، یکهو فریبرز از کنارم سنگرم رد شد و چیزی روی زانویم گذاشت، بعد هم رفت سرجایش نشست. تاریکی داخل سنگر نگذاشت بفهمم آن شیء را لمس کردم. پاکت نامه!! 🌷پای نامه که به میان آمد، دیگر آن حال معنوی چند دقیقه پیش را نداشتیم و حس معنوی مثل سرعت باد از دل و جانم دور شد. دل توی دلم نبود. دوست داشتم زودتر مراسم دعا تمام شود و سر دربيارم کی برای من نامه نوشته و موضوع نامه چی است؟ باز کردن نامه بین بچه های سنگر، آن هم در مراسم دعا، صورت خوشی نداشت. بالاخره دعا تمام شد. فانوس های توی سنگر روشن شد و بچه ها یکی یکی اشک هاشان را پاک کردند. 🌷بیرون سنگر، جای دنجی برای باز كردن نامه پیدا کردم. رفتم آنجا و در نامه را باز کردم. معلوم بود کاغذ نامه، از وسط دفتری جدا شده است. فرستنده ی نامه هم همسرم بود. همه ی نامه فقط همین یک خط بود: "سلام ....! بچه ها همه حالشان خوب است." کل سفیدی کاغذ بعد از این یک جمله هم، این چند کلمه بود: "جواب نامه، فوری، فوری...." 🌷از این همه خست همسرم در نوشتن نامه و آن همه پافشاری برای جواب دادن نامه تعجب کردم. سابقه نداشت. آنها عادتم را می دانستند؛ یک ماه نگذشته، تلفن می کردم و خبر سلامتی شان را جویا می شدم. عادت به نامه نوشتن نداشتم، ولی حالا مجبور بودم جواب نامه شان را بدهم. هزار فکر و خیال به سراغم آمد. نکند برای بچه ها یا همسرم اتفاقی افتاده باشد؟ نکند از اقوام نزدیک، کسی چیزی شده باشد و آنها نخواستند تلفنی خبرش را به من بدهند، ولی نه، اگر این طور بود، اخر، نامه نوشتن دردی را دوا نمی کرد. 🌷از کار همسرم متعجب بودم که صدای خنده ی فریبرز، توجه مرا به خودش جلب کرد. دور و برم را پاییدم. بیشتر که دقت کردم، دیدم «فریبرز» سرش را از سوراخ سنگر دیده بانی آوردند بیرون و دزدکی دارند می خندند. صادق مکتبی هم یک کم آن طرف تر کنارشان بود. تازه از ماجرا سر درآوردم، اما پیش خودم گفتم زود قضاوت نکنم، شاید خنده شان برای چیز دیگری باشد، پس آن همه مهر پشت پاکت نامه برای چی بود؟ 🌷یک بار دیگر پشت پاکت نامه را با دقت دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم همه آن چند تا مهری که پشت پاکت نامه خورده، نقش سیب زمینی برش داده شده ای هست که محکم به کاربن کوبیده شده. دیگر جای شک و تردیدی باقی نماند. کار بابایی و معافی بود. حسابی از ضد حالی که خوردم، حالم گرفته شد. باید یک جورهایی حالشان را می گرفتم. با اسلحه ی کلاشم به طرف سنگر دیده بانی شان نشانه رفتم.... 🌷هر دویشان از ترس، سرشان را از سوراخ سنگر دزدیدند تا یک وقت شیطنت ام گل نکند و تیری طرف شان شلیک نکنم. برای این که فکر نکنند. تهدیدم الکی است، دو سه تا تیر به طرف شان شلیک کردم تا این جوری هم درس بزرگی بهشان داده باشم و هم عقده ی دلم را سرشان خالی کرده باشم....!!
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (30):👇 🌿... عملیات را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم و هنوز گرد غمبار فراق دوستان سفر کرده را در سر داشتیم😥 که سفر مشهد را برای زیارت امام رضا(ع) و تجدید روحیه مهیا کردند👌در راه برگشت، برای شادابی دوستان و همسفران فریبرز دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهش بود شد😵 در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. فریبرز😄 از فرصت استفاده کرده و در اتاقک کوچکی ریش مصنوعی را بر چهره اش چسباند😊 و شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شد😖 🌿...در همان لحظه چشم نگهبان پارک که به فریبرز افتاد😀 ناباورانه دست‌ها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو به فریبرز کرد و گفت👈"یا صاحب الزمان"😇 نگهبان در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید آقا👈 از کجا تشریف آوردید😄 فریبرز بی‌خبر از برداشت او گفت😍 "از بالا آمدم."😍 نگهبان این بار دستها🙏 را برسر گذاشت و صلوات پشت صلوات می ‌فرستاد😄 🌿... تازه متوجه برداشت او شده بودیم😵 بچه‌های گردان کم کم دور ما حلقه زده و خنده کنان نگاه مان می‌کردند... خواستیم فریبرز را رها کنیم و برویم که نگهبان گفت👈 کجا آقا! 😍 مگر من می‌گذارم😟 هرچه می‌گفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمی‌رفت تا اینکه فریبرز لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنیم پایین زد و گفت: "پدرم ببین اشتباه گرفتی!😥نگهبان بنده خدا برای لحظاتی با دهان باز فقط نگاه می ‌کرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود😖 و فریبرز هم با قهقهه بچه‌ها😄رفتند که سوار اتوبوس شوند😵