🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (25):👇
🌟یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در #فاو به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹 گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊 این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم.😙بوی شربت و صدای تکبیر🗣 من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربت شان را گرفتند و نوش جان کردند.😋 ولی این شربت شیطنت😜 بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها به نام فریبرز، بار اول #کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐 بار دوم به دور صورتش #چفیه پیچید و دوباره شربت خورد.😳 بار سوم #کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد.😒 بار چهارم #بدون_کلاه آمد و باز هم شربت خورد😬 وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو #چادر_سرت_کن و بیا شربت بخور.😐😑" همه بچه ها خندیدند😂 ولی فریبز از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟
"گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊و دوباره بچه ها خندیدند👌
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir