آمدی گوشۀ ویران، چه عجب! زده‌ای سر به یتیمان، چه عجب! تو مپندار که مهمان منی به خدا خوبتر از جان منی بس که از جور فلک دلگیرم اول عمر ز عمرم سیرم دل دختر به پدر خوش باشد مهربانی ز دو سر خوش باشد تو بهین باب سرافراز منی تو خریدار من و ناز منی بعد از این ناز برای که کنم جا به دامان وفای که کنم اشک چشم من اگر بگذارد درد دل‌هام شنیدن دارد گرچه در دامن زینب بودم تا سحر یاد تو هر شب بودم گر نمی‌کرد به جان امدادم از غم هجر تو جان می‌دادم آنقدر ضعف به پیکر دارم که سرت را نتوان بردارم امشب از روی تو مهمان خجلم از پذیرایی خود منفعلم مژده عمّه که پدر آمده است رفته با پا و به سر آمده است دیدنی گوشۀ ویرانه شده جمع شمع و گل و پروانه شده آخر ای کشتۀ راه سرمد پدرت سر به یتیمان می‌زد تو هم آخر پسر آن پدری پور آن نخل امامت ثمری که به پیشانی تو سنگ زده؟ که زخون بر رخ تو رنگ زده؟ "ای پدر کاش به جای سر تو می‌بریدند سر دختر تو" .