محافظ عاشق من
قسمت صد و چهاردهم
کلید را چرخاند و در را باز کرد ، دختر قد بلندی با مو های خرمایی سرکی کشید و با دیدن مهدا گفت :
سلام ، مینا رضوانی تویی ؟
ـ سلام ، بله . و شما ؟
ـ هانا جاویدم ، دانشجوی ارشد نویسندگی تئاتر
مهدا انتظار نداشت هانا خواهر مقتول هیوا جاوید را در اتاقش ببیند .
لبخندی زد ، دستش را بسمت هانا دراز کرد و گفت :
خوشبختم هانا
ـ منم همین طور ، داروسازی خوندی ؟
ـ آره ، شما تنهایی ؟
ـ نه با یکی از دوستام اینجام حمامه
ـ آهان ، درست م..
صدای در صحبتش را قطع کرد ، در را باز کرد . با دیدن امیر از اتاق خارج شد و در را روی هم گذاشت .
ـ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون .
آرام ادامه داد ؛ هم اتاقیم هاناست
امیر متعجب رو به مهدا گفت : هانا ؟ مطمئنی ؟
ـ آره ، شما هم برید تا ندیدتون ، باید فکر کنم ... با یاس هماهنگ باشید شاید خواستیم یه حرکت بزنیم بهایی ها سوپرایز بشن
ـ باشه ، اینم شام شما . خواهشا یکم به خودتون اهمیت بدین
ـ چشم ، ممنون .
ـ خواهش میکنم شب بخیر .
مهدا در اتاق را باز کرد و گفت : شب تو هم بخیر مهرداد جان
هانا : دوست پسرت بود ؟
مهدا : یه چیزی تو همین مایه ها ... با هم روی پروڗه ی تحقیقاتی برای مسابقه کار کردیم
ـ موفق باشین
ـ تنکس ، تو هم همین طور
مهدا لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا به چشم های خسته اش استراحت دهد .
هانا : شامتو بخور
ـ میل ندارم
ـ خب پاشو بریز تو سطل خیلی سیرم حالم بهم خورد از بوش
ـ حیف میشه ، میدونی چند نفر به همین غذا محتاجن
ـ به من چه ؟!
به سمت غذا خیز برداشت و کمی از آن را خورد که به یاد مادرش و سفارش هایش افتاد . از صبح تلفنش را خاموش و با مادرش صحبت نکرده بود مطمئن بود الان نگرانش شده ، تلفن همراهش را روشن کرد و سیل تماس های بی پاسخ و پیام ها روانه شد
۲۰ تماس از مادرش
۱۷ تماس پدرش
و .
.
خانه را گرفت و به بالکن رفت . صدای مادرش در گوشش پیچید که با لحن پر از نگرانی او را شماتت میکرد .
ـ مهدا ؟ دختره بی فکر ، کجایی از صبح تا حالا ؟ ینی یه درصد به این فک......
ـ سلام مامان جونم
ـ سلامو ، لا الا... اخه بچه من که مردمو زنده شدم
ـ من فدای شما بشم ، ببخشید درگیر بودم
۱۰ دقیقه با مادرش صحبت کرد و به بهانه خستگی از مادر همیشه نگرانش خداحافظی کرد تا بتواند روز گذشته اش را تحلیل کند .
ادامه دارد ...
#آزادگان_عالم_در_خیمه_حسیناند
@negaheqods