نِیَّت
[••🌿••]↴ 7⃣هفت: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [چندیݩ‌بار‌به‌ماشین‌حاج‌قاسـم‌حـمله‌‌انــتحارےشده‌ بو
[••🌿••]↴ 8⃣هشــت: 🔸【بࢪگے‌از‌یڪ‌ڪتابـــ📖】 ⋮🌻⋮ [قرارعقدراگذاشته‌بودیم! ازطرفےخوشحال‌بودم‌و‌از‌طرفےناراحـت‌،ڪه‌پــدرم‌ نیست! هرچند‌روزخواستگارےگفته‌بودم‌ڪه‌پدرم‌در‌سـوریه مدافع‌حرم‌بود‌و‌شهید‌شده‌ولے‌بازانگار‌پدر‌نباشد،‌هیچ چیز‌سرجایش‌نیست ...! احساس‌بےڪسۍ‌میڪردم‌ڪه‌خوابم‌برد. پدرم‌را‌درخواب‌دیدم.خوشحال‌تر،ازهمیشه‌بود.انگار میدانست‌فردا‌روزعقدم‌است.با‌خوشحالےگفت: به‌یادت‌هــستم‌و‌روزعقـــدت‌ڪسےرا‌به‌جـاےخــودم‌ میفرستم‌. روزمراسم‌بود. همش‌نگران‌بودم‌ڪه‌پس‌چرا‌ڪسےجاےپدرنیامـد!؟ درسالن‌نشسته‌بودم‌ڪه‌یڪ‌نفر‌باصداےبلند‌گفت: سلامتےسربازان‌اسلام‌صلوات. سریع‌بلند‌شدم‌و‌خودم‌را‌به‌در‌رساندم. مگر‌میشود؟! خواب‌بودم‌یابیدار؟! همینطور‌ڪه‌پله‌ها‌را‌بالا‌میآمد‌به‌نگاهم‌خیره‌بود. حاج‌قاسم‌را‌بغل‌ڪردم.بغــضم‌ترڪید‌و‌گریـه‌ڪردم. همه‌گریه‌میڪردند. صداے‌صلــوات‌و‌بوےاسپــند‌فـضای‌سالن‌را‌پر‌ڪرده بود.صحبت‌پدرم‌درخــواب‌را‌ڪه‌در‌ڪاغذی‌نوشــته‌ بودم‌‌را‌به‌حاج‌قاسم‌دادم. چشمانش‌تر‌شدو‌گفت:براےڪسےاین‌ماجـرا‌را‌بازگـو‌ نڪن!] ..𓂃🪴 ــــــــــــ ـ ـ °•[🔖↓‌]⇘ [راوۍ:سردار‌حسین‌ڪاجۍ] 「•،ص²⁷،²⁸」