😌 | روی شانه‌های نسیم 🕯 ده روایت خواندنی از زندگانی امام دهم علیه‌السلام 1️⃣ صدایش می‌لرزید. سخت ترسیده بود. هراسان به چهرۀ امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگی‌ام را به شما می‌سپارم». امام آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه نگین گران‌بهایی را به من داده بود برای حکّاکی. داشتم کار می‌کردم که ناغافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم». 💍 امام علی‌بن‌محمد گفت: «آرام باش. برگرد خانه‌ات. ان‌شاءالله درست می‌شود». یونس می‌دانست علم آسمان‌ها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه. فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آن‌نگینی را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو انگشتر بساز؛ مثل هم. مزدت هم دوبرابر!» 2️⃣ با آب و تاب گفت: «نبودی صالح! خودم با همین‌دوچشم خودم دیدم که باد زد و پرده را از سر راه علی‌بن‌محمد کنار زد! کور شوم اگر دروغ بگویم!» صالح، واقفی بود. این‌حرف‌ها را نمی‌فهمید. رفیقش، پرده‌دار متوکل را، دست انداخت و زد زیر خنده: «خرافاتی شده‌ای مرد!» 🌻 داشت می‌خندید که امام رسید. پیش از آن، هرگز همدیگر را ندیده بودند. امام، لبخندی زد و گفت: «صالح! خدا در وصف سلیمان پیامبر گفته «ما باد را در تسخیر او قرار دادیم تا به امرش هرکجا خواست برود. پیامبر تو و اوصیای او که اولی‌تر از سلیمان‌اند!» صالح خیره شد در چشمان امام. چیزی در قلبش رخنه کرد؛ شیرین، مثل ایمان. شیعه شد. 🔻 برای خواندن 8️⃣ روایت کوتاه دیگر به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?t