〰〰🍃🌸🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_دوازدهم
تا زمانیکه خانهی اماساور تر و تمیز شود، آوردیمش خانهی خودمان.
برای معصومه مادری میکند و انگار در صورت علی، چهرهی پسر خودش را میبیند.
حال و روز علی خیلی خوب نیست، از همیشه لاغرتر شده است و حوصلهی ورجه وورجه ندارد.
ساکت و آرام گوشهای کز میکند و زل میزند به بقیه.
روز سهشنبه دمدمای غروب، علی را برداشتم و راهی پارک شدیم.
خودش را چپانده بود روی صندلی عقب و از شیشه، خیابان را میپایید.
چشمش که به تاب و سرسره افتاد، از خوشحالی بالا و پایین پرید و شروع کرد جیغ کشیدن.
برگهای زرد، کفپوش محوطه شدهاند و گهگاهی یکی دوتای آنها از کنار صورتم، سُر میخورند و زیر پا با خشّی خرد میشوند.
علی نیم ساعتی با همهی وسایل پارک، ور رفت و وقتی خسته شد بالاخره آمد پیش من، انگار تازه یادش آمد بابایی هم وجود دارد.
با همان زبان خوشگلِ بچهگانهاش گفت:
-میییم خونه؟ (میریم خونه؟)
یک ماچ آبدار میچسبانم روی لپش و بغلش میکنم.
سرش را میگذارد روی شانهام.
از بس که بازی کرده، حسابی خسته شده است.
قدمهایم را تندتر برمیدارم تا زودتر به ماشین برسم.
دستانش از روی گردنم میافتد پایین.
درب ماشین را باز میکنم و علی را میگذارم روی صندلی
چرا اینقدر زود خوابش برد؟!
رنگش چرا؟
-علی؟... علی بابا؟
میزنم روی صورتش تا بیدارش کنم ولی تلاشم بینتیجه است.
-علی جون؟
مینشینم پشت ماشین و با آخرين سرعت میرانم سمت بیمارستان...
✍ز.فرخی
📚
#تحریریه_فرا_سو
#دوشنبههای_داستانی
#جان_فدا با دوشنبههای داستانی فراسو
〰〰🍃🌸🍃〰〰
http://eitaa.com/faraasoo