eitaa logo
الگوی‌ِسوم‌ِزن
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
85 فایل
الگوی‌ِسوم‌ِزن: نامی در خورِ بانوان سرزمین‌مان 🧑‍💻ارتباط با ادمین: @Admin_olgoyesevomezan ارتباط با ما: (ناشناس) https://daigo.ir/secret/572844040
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖🔸 -خانم ذاکری! بیماری پسرتون یه بیماری نادره. یه بیماری خود ایمنی که باعث می‌شه سیستم ایمنی به گروه‌های خاصی از سلول‌های بدن حمله کنه و اون‌ها رو از بین ببره. ●بقیه حرف‌های دکتر را نشنیدم، انگار کل غم‌های عالم یک آن وارد قلبم شده باشد؛ سرازیر شدن اشک روی صورتم دست خودم نبود. دکتر که حال خرابم را دید پرستار را صدا کرد تا مراقبم باشد. می‌خواستم لیوان آب را بگیرم اما دستانم از مغزم فرمان نمی‌پذیرفتند. پرستار لیوان را جلو آورد؛ قلوپی خوردم، تلخِ تلخ بود؛ درست مثل حال این لحظه‌ام... فقط توانستم به دکتر بگویم: -علی... علی حالش خوب میشه؟ -باید تحت مراقبت باشه، ما تموم تلاشمون رو می‌کنیم که بیماری زیاد پیشرفت نکنه و بتونیم عوارضش رو کمتر کنیم. -چه عوارضی آقای دکتر؟! -چیز خاصی نیست، شما فعلاً به فکر خودتون باشید، علی کوچولو به یه مادر قوی نیاز داره تا بتونه با بیماری خودش مبارزه کنه. -من خوبم، لطفاً باهام رو راست باشید. دکتر همین‌طور که داشت با خودکارش روی کاغذ چیزی می‌نوشت، بدون توجه به حرف من گفت: -فعلاً باید بستری بشه، برای این کار باید پدرشون فرمی رو پر کنن، ایشون کجا هستن؟ -پدرش مسافرته، اگه فرمی هست بدید تا خودم پر کنم. دکترابروهایش را بالا داد و با تعجب نگاهم کرد. نمی‌خواستم موضوع را بفهمد، باید یک جوری راضی‌اش می‌کردم. -پدر علی... به این زودی‌ها برنمی‌گرده. تا اون موقع چیکار باید کرد؟ همین‌طور بمونه و بیماریش بدتر بشه؟ با این حرف‌ها بالاخره دکتر راضی شد و با اکراه قبول کرد. به سختی می‌توانستم راه بروم. به صورت معصوم علی نگاه کردم، حالم بدتر شد. تصور اینکه پسرکم باید رنج و درد بکشد، خرابم می‌کرد. چطور می‌توانم با مریضی علی کنار بیایم؟ پسرک سه ساله‌ام مگر چقدر توان دارد؟! آه خدای من... 📕☘✏️ز.فرخی 📚 با دوشنبه‌های داستانی همراه باشید👇😍 @Faraasoo 🌸🌼🌸🌼🌸
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 علی با آن لحن شیرینش لبخندی بهم زد و گفت: _مامان من می‌خوام از روی تخت بیام پایین و بدوبدو کنم اما خاله نمی‌ذاره. بهش گفتم من قوی‌ام و توی خونه اونقدر سریع می‌دوئم که مامان و بابا هم نمی‌تونن من رو بگیرن اما بازم نذاشت برم. می‌شه شما بهش بگی بذاره من برم؟ آخ! مادرم چطور تو را قانع کنم که ساعت‌ها باید روی این تخت بنشینی و دیگر از بازی‌های کودکانه‌ات خبری نیست؟! -مامان جان! خوب شما اگر پاشی بری که آقای دکتر نمی‌تونه خوبت کنه، باید همین جا بمونی و دارو بخوری تا دیگه دستات درد نگیره. - نمی‌خوام مامان، من صبح دارو خوردم اما دستم خوب نشد تازه پاهامم درد می‌کنه. مگه شما نگفتی اگر دارو بخورم خوب می‌شم؟ من که خوردم پس چرا خوب نشدم؟ تازه کلی هم تلخ بود اصلاً دوست نداشتم. این پسرک عجول بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارش است، می‌خواهد با یک‌بار دارو خوردن تمام دردهایش تمام شود و نمی‌داند که چند روز یا چند هفته یا... ؛ وای خدای من علی تاب می‌آورد؟! تلفن را برمی‌دارم و به حدیثه زنگ می‌زنم. خودم طاقت ندارم این خبر را به مادر و بقیه بدهم. شیرفهمش می‌کنم فعلاً این خبر نباید به مصطفی برسد تا وقتی که خاطرجمع شوم خداحافظی نمی‌کنم. پدر، مادرم و مادر مصطفی همگی با هم می‌رسند. حال خودم داغان‌تر از همه‌ست اما با این حال خرابم باید بقیه را هم دلداری بدهم که همه چیز خوب است، حالش بهتر می‌شود و جای نگرانی نیست. کاش واقعاً همین‌طور بود... از دکتر اجازه می‌گیرم و با پدر، علی را دقایقی به پارک می‌بریم. سر و صدای بازی کردنش سکوت پارک را شکسته. دوان دوان می‌آید، دست پدر را می‌گیرد و با خودش می‌برد. پدر با آن ابهت مردانه‌اش دل علی را نمی‌شکند و سوار سرسره می‌شود. علی از تمام حرکات بدنش‌، شور و شوق می‌بارد. بار آخری که با پدرش پارک رفتیم را خوب یادم هست. آن موقع دولت بی تدبیر یک‌باره ارز خارجی را گران کرد، بالا رفتن ارز روی خیلی چیزها اثر گذاشته بود؛ روی ماشین، خانه، وسایل خوراکی و خیلی چیزهای دیگر؛ همین‌طور روی اجاره‌خانه‌ها. صاحب خانه‌ی ما هم حرف آخرش را زده بود؛ تخلیه... شهر را زیر و رو کردیم اما دریغ از خانه‌ای که به پول ما بخورد. آواره‌ی کوچه و خیابان شده بودیم. به پیشنهاد مصطفی رفتیم پارک و علی حسابی بازی کرد. همانجا بود که یک باره تلفن مصطفی زنگ خورد. فرمانده‌اش پشت‌خط گفت: _ با درخواستت موافقت شده. ان‌شاءالله برای یه هفته‌ی دیگه آماده باش. مصطفی جانش می‌رفت برای بی‌بی زینب کبری سلام‌الله‌علیها اما در این شرایطی که صاحب‌خانه جوابمان کرده بود رفتنش برای من خیلی‌خیلی سخت تمام می‌شد؛ با یک بچه سه ساله باید دنبال خانه می‌گشتم. حتی نمی‌دانستم مصطفی کی به برمی‌گردد، از طرفی اگر الان نمی‌رفت، معلوم نبود کی دوباره اعزامش کنند. شش ماه در صف اعزام مانده بود تا نوبتش شود. شرایط سختی بود، انگار تصمیم آخر را من باید می‌گرفتم... 📕☘✏️ز‌.فرخی 📚 قسمت اول 👉👉 با دوشنبه‌های داستانی همراه باشید👇😍 @Faraasoo 〰〰🌸🌱〰〰
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 مصطفی مستأصل شده بود، می‌دانستم جانش برای خانواده‌‌اش در می‌رود. مرد من، پایه‌های زندگی را روی محبت خودش بنا کرده بود و همه‌جوره از خودگذشتگی می‌کرد برای من، برای علی... آن روز هر دوی‌ ما بین زمین و آسمان گیر کرده‌ بودیم و مثل مرغ سرکنده بال و پر می‌زدیم. شب رفتیم بهشت زهرا؛ سر خاک شهید نَیِّری، مصطفی خیلی بی‌تابی کرد. حالش را می‌فهمیدم. مرد من، مرد مبارزه است، اول از همه هم با نفس خودش مبارزه می‌کند. اما حالا بحث خودش نبود؛ بین خانواده‌اش و دفاع از حریم آل‌الله مانده! من هم آرام و قرار نداشتم؛ شرایطمان خیلی سخت بود و با رفتن مصطفی سخت‌تر هم می‌شد. من بنای خودخواهی نداشتم؛ مثل مصطفی باید با هوای نفسم می‌جنگیدم. آری! باید خیال این مردِ جنگ را از کاشانه‌اش راحت می‌کردم تا برود و برای دفاع از اهل‌بیت علیهم‌السلام با تمام توانش بجنگد. درد و دلی را که با شهید نیّری کردم به مصطفی هم می‌گویم: -خودت می‌دونی که من عاشقانه دوستت دارم، البته این رو هم می‌دونی که حاضرم کل زندگیم رو فدای اهل‌بیت کنم. من زندگی با یک مرد مبارز را انتخاب کردم که درکنار او، خودم هم مبارزه کردن را یاد بگیرم؛ نه اینکه مانعش شوم به‌خاطر هوای نفسم. -برو مصطفی... با خیال راحت هم برو. بِدون که با تمام توانم مواظب پسرمون هستم تا برگردی... آه که چقدر بد قولی کردم با مصطفی. بعد از دو ماه از رفتنش، حالا پسرکم را باید روی تخت بیمارستان ببینم و برای ساعتی به پارک بردنش از دکتر اجازه بگیرم. -مامانیییی! بیا دیگه بابا جون خسته شده، اینقدر دنبال من دویید و نتونست من رو بگیره که حالا از خستگی نمی‌تونه پاشه؛ دیگه موقع خونه رفتنه... نگاهی به پدرم انداختم و او هم نگاهی به من. اشکش را جوری پاک کرد که من نبینم؛ من هم بغضم را فرو خوردم تا آنها نفهمند. حالا باید علی را راضی می‌کردم که قرار نیست به خانه برویم و تو دوباره باید بخوابی روی همان تختی که اجازه بلند شدن از رویش را نداری. -علی! حسابی باباجون رو خسته کردی ها... -آره مامان، باباجون خسته شد اما ببین من چقدر قوی‌ام که اصلاً خسته نشدم. -آره گل پسر من، شما یه قهرمانی. توی راه برگشت ی‌کدفعه علی فریاد کشید: -مامانیییی پامممم. -چی شد مادر؟! -آخ مامانیییی پام خورد به این سنگ، خیلی درد گرفت، نمی‌تونم پاشم. با عجله سوارش کردیم و راهی بیمارستان شدیم... 📕☘✏️ز.فرخی 📚 🔺️مطالعه👈👈👈 قسمت دوم با فراسو همراه باشید😍 @Faraasoo〰️〰️🌸🌱〰️〰️
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 سریع دکتر را صدا کردند. علی را معاینه کرد. حرفش باورکردنی نبود. _استخوان‌های علی خیلی ضعیف شده. این زمین خوردن باعث شده... باعث شده پاش آسیب جدی ببینه. باید تحت مراقبت ویژه باشه. دیگر حتی ناله هم نداشتم. دردم نیاز به تسکین داشت و فضای بیمارستان دیوانه‌ام می‌کرد. نیاز داشتم به سنگ صبورم، کسی ک هر غم و ناخوشی را که داشتم به او می‌گفتم و او آرامم میکرد. مصطفی کجایی؟! علی رو سپردم به پدر و مادرم و از بیمارستان بیرون زدم. بدون مقصد خیابان های شهر را گز می‌کردم که یکدفعه سر از بهشت زهرا و قبر شهید نیّری درآوردم. مزار شهید بر خلاف همیشه‌اش خلوت بود. به گمانم شهید وقتش را اختصاصی به من داده بود. صورتم را روی سنگ قبر سرد و خیس شهید نیری گذاشت وفقط زااااار زدم. نمیدونم چند ساعت گذشت که با صدای یک خانم به خودم آمدم. - دخترم این آب رو بخور. خیلی وقته که داری گریه میکنی؛ اینجوری از کف میری مادر! نای حرف زدم نداشتم. با سر ازش تشکر کردم و آب را گرفتم. وقتی اون آب سرد رو به صورتم پاشیدم انگار تازه سلولهایم یادشان آمد نفس بکشند. اون شب وقتی به مصطفی قول می‌دادم که مواظب علی باشم، روحمم خبر از تقدیر پسرکمون نداشت. وقتی به مصطفی گفتم برو. آنچنان برق رضایتی در چهره اش درخشید که تا به حال ندیده بودم. می‌دانم خوشحالی‌اش بیشتر از این بود که رشد من را می‌دید تا اینکه اجازه رفتن گرفته باشد. 📕🍀✏️ز.فرخی با فراسو همراه باشید😍 @Faraasoo〰〰🌸🌱〰〰 مطالعه👈👈👈قسمت سوم
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 حالت تهوع داشتم و نمی‌دانستم علتش چیست! در بیمارستان پرستار علی گفت: باید آزمایش بدهی. سرنگ را که وارد دستم کرد، دیگر نفهمیدم چه شد. انگار خدا هم فهمیده بود به استراحت مطلق نیاز دارم. ای کاش بعد از بیدار شدن، یکی آرام در گوشم بگوید همه‌ی این اتفاقات خواب بود و علی‌ات سالم و سرحال است. بعد از چند ساعت بی‌هوشی، کم‌کم صدای پرستار را می‌شنیدم. لای چشمانم را باز کردم و دیدم همه دورم جمع شده‌اند و با لبخند به من نگاه می‌کنند. پیش خودم گفتم نکند واقعاً مریضی علی یک کابوس وحشتناک بوده و الان دیگر تمام شده... چشم‌هایم را بستم و آرزو کردم کسی این حرف را بزند. همچنان منتظر ماندم اما... چشم‌هایم را دوباره باز کردم و رو به پدر گفتم: _بابا جون علی کجاست؟ بهتره؟! - آره عزیزم علی بهتره اما خوب باید خیلی مراقبش باشیم. دکتر می‌گه استخوان‌هاش حساس شده و نیاز به مراقبت شدید دارد. نه! انگار کابوس نبود و واقعیت داشت. مادرم اما معلوم بود از چیزی خوشحال است و پی فرصت می‌گردد تا حرفش را بزند. همین که پدر بیرون رفت رو به من گفت: -مژدگونی بده مامان جون، یه خبر خوب برات دارم. داشتم پیش خودم فکر می‌کردم تو این اوضاع خراب، چه خبری می‌تواند خوب باشد؟! آمدن مصطفی؟ نه لااقل الان نه... نمی‌خواستم مصطفی، من و علی را با هم روی تخت بیمارستان ببیند، آن هم زمانی که خودم قولِ... -نمی‌خوای بدونی خبر خوب چیه؟ -نمی‌تونم تو این اوضاع خبر خوبی به جز خوب شدن علی رو تصور کنم، حتی اگر اومدن مصطفی باشه. - مصطفی که نه اما... بچه‌اش چطور؟ بچه‌ی مصطفی که علی است، علی کجا می‌آید؟! مادر تعجب من را که دید لبخند زنان ادامه داد... 📕🍀✏️ ز.فرخی با فراسو همراه باشید😍 قسمت قبل👈🏻قسمت چهارم @Faraasoo〰〰🌸🌱〰〰
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 ❤️✨✨❤️ فصل دوم: مصطفی روز خیلی سختی بود اما شیرینی پیروزی، سختی نبرد را از تنمان خارج کرد. وقتی شهر را از چنگال داعش خبیث درآوردیم و می‌خواستیم مردم جنگ‌زده را به نقطه‌ی امن انتقال دهیم، زنان و کودکان سوری وحشت‌زده نگاهمان می‌کردند و ترس داشتند از اینکه دوباره در چنگال داعش گرفتار شوند.😞 فقط خدا می‌داند این وحشی‌ها چه بلایی بر سر این ملت آوردند... بعد از چند روز بالاخره توانستم با مادرم تماس بگیرم. وقتی گفت یک خبر خوب دارم و یک خبر بد، فکرش را هم نمی‌کردم، علی کوچک من... بغضم را فرو خوردم تا مادرم متوجه اشکم نشود، بگذار فکر کند مردها گریه نمی‌کنند. پس برای همین بود که معصومه، این چند روز حال و هوای همیشگی را نداشت. معصومه‌ام به من نگفته بود که نگران نشوم و من بی‌خبر از همه جا... خبر خوش مادرم، عنایت خدا به خانواده‌ی ما و آمدن یک فرشته کوچولوی دیگر بود. از این خبر آن‌قدر خوشحال شدم که همان‌جا سر بر زمین گذاشتم و سجده‌ی شکر به جا آوردم. آمدن یک وجود نازنین به زندگی ما، برکت و حال خوش خاصی دارد؛ هدیه‌ی خدا رنگ و بوی زندگی را تغییر می‌دهد. بچه‌های گردان هم نامردی نکردند، از این حال خوشم سوءاستفاده کردند و قول یک شیرینی حسابی گرفتند. بماند که خیلی‌هاشان قبل از خوردن شیرینی بچه‌ی من، شیرینی شهادت خودشان را نوش کردند. اللهم الرزقنا... 📕🍀✏️ز.فرخی قسمت قبل👈👈قسمت پنجم همراه ما باشید در فراسو👇👇 🌸❤️@Faraasoo❤️🌸
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 ✨❤️❤️✨ امشب، آخرین شبی است در مقر آن را صبح می‌کنم. فردا بعد از عملیات، باید کوله بارم را ببندم و راهی خانه شوم. نشسته‌ام روی خاک‌های سفت و بدقواره‌ی یک خرابه! به یاد ایام بچگی که در خرابه‌های محله، قایم‌‌باشک بازی می‌کردیم، قایم شدم تا بقیه دل‌شکستگی‌ام را نبینند دلم پیش معصومه و علی‌ست. زل زده‌ام به عکس‌هایشان، خاطره‌ها برایم تداعی می‌شوند. واقعا اگر معصومه اینقدر قوی نبود و در مشکلات بی‌تابی می‌کرد من نمی‌توانستم به اینجا بیایم و با این غده‌ی سرطانی، مبارزه کنم. فردا قرار است یک محله‌ را ازچنگ داعشِ ملعون پس بگیریم. البته اگر بتوان اسمش را محله گذاشت. بیشتر شبیه تلی است از خانه‌های خراب... دیروز خانه‌ی یکی از فوتبالیست‌های سوری را دیدیم که تبدیل به ویرانه شده بود. یکی از رزمنده‌های سوری می‌گفت: عبدالباسط یکی از اعضای تیم ملی جوانان بود اما وقتی اعتراضات، علیه حکومت شروع شد، جز اولین سلبریتی‌هایی بود که علیه بشار اسد موضع گرفت و حتی مبارزه‌ی مسلحانه داشت. دوهفته‌ی پیش هم تو یه جنگ مسلحانه، کشته شد. یه جوون بیست و هفت ساله که می‌تونست خیلی پیشرفت کنه اما پشت پا زد به سرنوشت و وطنش... حالا جسدش زیر خروارها خاک دفن شده؛ درست مثل تمام آرزوهاش و... البته آروزهامون‌! 〰〰〰✨〰〰〰✨〰〰〰 📕🍀✏️ز.فرخی قسمت قبل👈👈قسمت ششم با فراسو همراه باشید👇👇 🌸❤️@Faraasoo❤️🌸
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم دلم پر می‌زند برای معصومه، علی‌ و فرشته‌ کوچولویی که در راه داشتیم. تلفنی با معصومه صحبت کردم، خیالم را از سلامتی خودش و بچه‌ها راحت کرد. با علی و ام‌اساور در فرودگاه قرار گذاشتم. علی را زود پیدا کردم، با گرم‌کن مشکی و شلوار خاکی ایستاده وسط سالن؛ می‌زنم روی شانه‌اش. -چطوری رزمنده؟ انگار به این یهویی آمدن‌هایم عادت دارد، برمی‌گردد سمتم، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید: -سلام مصطفی جون، چطوری داداش؟ دستش را می‌گیرم و محکم در آغوشش می‌کشم، جوری که دلتنگی یکی دو ماهه را از بین ببرم. ام‌اساور را به سختی پیدا می‌کنیم، بانویی بلند قامت، با وقار و هم‌سن‌وسال مادرم که چروک‌های چهره‌اش، نشان از رنج جنگ داشت و شکسته‌ترش کرده بود. در هواپیما وقتی قصه‌ی زندگی‌اش را با فارسی دست و پا شکسته تعریف کرد، من و علی با اینکه مرد جنگ بودیم، بغضمان ترکید اما خودش، قرص و محکم نشسته بود و خم به ابرو نیاورد. معصومه و خانواده‌ها آمده بودند استقبال. معصومه و ام‌اساور جوری با هم گرم گرفته بودند که انگار سالیان درازی همدیگر را می‌شناسند. ✍️🏻ز.فرخی فراسو و دوشنبه‌های داستانی را دریابید.👇👇 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم تا زمانی‌که خانه‌ی ام‌اساور تر و تمیز شود، آوردیمش خانه‌ی خودمان. برای معصومه مادری می‌کند و انگار در صورت علی، چهره‌ی پسر خودش را می‌بیند. حال و روز علی خیلی خوب نیست، از همیشه لاغرتر شده است و حوصله‌ی ورجه‌ وورجه ندارد. ساکت و آرام گوشه‌ای کز می‌کند و زل می‌زند به بقیه. روز سه‌شنبه دم‌دمای غروب، علی را برداشتم و راهی پارک شدیم. خودش را چپانده بود روی صندلی عقب و از شیشه، خیابان را می‌پایید. چشمش که به تاب و سرسره افتاد، از خوشحالی بالا و پایین پرید و شروع کرد جیغ کشیدن. برگ‌های زرد، کف‌پوش محوطه شده‌اند و گه‌گاهی یکی دوتای آن‌ها از کنار صورتم، سُر می‌خورند و زیر پا با خشّی خرد می‌شوند. علی نیم ساعتی با همه‌ی وسایل پارک، ور رفت و وقتی خسته شد بالاخره آمد پیش من، انگار تازه یادش آمد بابایی هم وجود دارد. با همان زبان خوشگلِ بچه‌گانه‌اش گفت: -می‌ییم خونه؟ (می‌ریم خونه؟) یک ماچ آبدار می‌چسبانم روی لپش و بغلش‌ می‌کنم. سرش را می‌گذارد روی شانه‌ام. از بس که بازی کرده، حسابی خسته شده است. قدم‌هایم را تند‌تر برمی‌دارم تا زودتر به ماشین برسم. دستانش از روی گردنم می‌افتد پایین. درب ماشین را باز می‌کنم و علی را می‌گذارم روی صندلی چرا اینقدر زود خوابش برد؟! رنگش چرا؟ -علی؟... علی بابا؟ می‌زنم روی صورتش تا بیدارش کنم ولی تلاشم بی‌نتیجه است. -علی جون؟ می‌نشینم پشت ماشین و با آخرين سرعت می‌رانم سمت بیمارستان... ✍ز.فرخی 📚 با دوشنبه‌های داستانی فراسو 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم تلفنی از معصومه اسم و آدرس دکتر علی را می‌پرسم. اما برای اینکه نگرانش نکنم، می‌گویم برای دیدن پرونده پزشکی علی می‌خواهم. خدا را شکر بیمارستان نزدیک‌مان است. به علی نگاهی می‌اندازم، رنگش زرد زرد شده‌ است. دلم خالی می‌شود از دیدن رخساره‌اش. همین که می‌سپارمش به پرستارها، زانوهایم کم می‌آورد و وسط بیمارستان رها می‌شوم. پرستار دیگری که همان حوالی پرسه می‌زند، به سمتم می‌دود، بازویم را می‌گیرد، بلندم می‌کند و مرا روی صندلی کنج راهرو می‌نشاند. آبی را که پرستار برایم آورده، خورده و نخورده به جواد زنگ می‌زنم تا برود دنبال خواهرش؛ شیرفهمش می‌کنم که موضوع را آرام به معصومه بگوید و مراعات حالش را بکند. مردی سن و سال‌دار که عینک ته استکانی و کلاه قاجاری‌اش توی ذوق می‌زند، چشم دوخته به من و به طرفم می‌آید. -داداش شما بابای اون بچه هستی؟ اشاره می‌کند به اتاق علی -بله. _آق دکتر کارت داره داداش. به اتاق علی می‌روم؛ با چشمان بی‌حالش نگاهم می‌کند، ذوق‌زده از اینکه به هوش آمده است پیشانی‌اش را می‌بوسم. تازه یادم می‌افتد که دکتر صدایم کرده بود. رو بر‌می‌گردانم سمت روپوش سفید، نگاهم از هیکل ورزشکاری‌‌اش می‌رود روی چهره‌‌ی خندانش. -آقای ذاکری خداروشکر حال علی آقا رو به بهبودیه؛ اتفاق امروزم فقط به‌خاطر افتادن قند خونش بود و فشارش که خیلی اومده پایین. سرش را چرخاند سمت علی و ادامه داد: -فقط علی آقا باید مراقب تعذیه‌اش باشه و مواد مغذی بخوره، تا زودتر مریضیش رو شکست بده. ✍ز.فرخی 📚 دوشنبه‌های داستانی را با فراسو همراه باشید. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم علی را از بیمارستان با خیال راحت ترخیص می‌کنم. از دور ام‌اساور را می‌بینم که به همراه معصومه به طرف بیمارستان می‌آیند، پشت سرشان هم جواد... چپ‌چپ نگاهش می‌کنم که چرا آن‌ها را به اینجا آورده است. شانه‌اش را بالا می‌اندازد و با چشم، اشاره‌ای به معصومه می‌کند. به او حق می‌دهم حریف خود معصومه نیست، چه برسد وقتی پای ام‌اساور هم در میان باشد، حرفش را یک کلام می‌زند و راه می‌افتد. معصومه همین که علی را کنارم می‌بیند پا تند می‌کند به سمت ما. -الهی دورت بگردم مامانی، خوبی پسرم؟ -آره عزیزم! حالش خوبه دکترش گفت فقط قند خونش افتاده بوده و جای نگرانی نیست. معصومه آرام اشک‌هایش را پاک می‌کند و روی علی را می‌بوسد. ام‌اساور دست‌هایش را بالا می‌برد و خدا را شکر می‌کند. این چند روزه شده است مادر دوم معصومه و همه‌جوره هوایش را دارد. معصومه و ام‌اساور همدیگر را در آغوش می‌گیرند و آرام می‌بارند. به خانه که رسیدیم پیامک حاج حسین آمد: -سلام مصطفی جان! خونه‌ی مادر سوری‌مون حاضر شده، یه تُک پا بیا پیش ما کلید رو بهت بدم. وقتی موضوع را به معصومه می‌گویم، ناراحت می‌شود؛ دلش می‌خواهد ام‌اساور خانه‌ی خودمان بماند. -منم مشکلی ندارم عزیزم، تازه وقتی می‌رم مأموریت خیالم بابت شما راحت‌تره؛ فقط باید ببینیم خودش هم اینجا راحته یا نه. پ.ن: سلام سلام✋️ نویسنده باهاتون صحبت می‌کنه🤓 گلا! عزیزا!😃 حال و احوالتون چطوره؟ امیدوارم عالی و پرتقالی باشید🌹 یه وقت بد نباشه داستان رو می‌خونید و نظر نمی‌دید!🤓😉 لطفا به ادمین بگید که داستان دوشنبه‌های فراسو چطوره؟🙃 ممنون که پیشمون هستید😘 ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم موضوع را که به ام‌اساور می‌گوییم با همان زبان فارسی_عربی‌اش می‌گوید: _نه نه، من خیلی زحمت دادم. خدا حفظتون کنه. این مدت خیلی خوب ازم پذیرایی کردین اجرتون با اباعبدالله. هرچه معصومه اصرار داشت، او هم قبول نمی‌کرد. این روحیه را می‌شناسم. عرب‌ها بیشتر درب خانه‌شان روی مهمان‌ها باز است و کمتر خودشان مهمان می‌شوند. ام‌اساور از دار دنیا فقط یک ساک دستی دارد که آن را هم زود جمع می‌کند. با معصومه او را به خانه‌ی جدیدش می‌بریم. همان ابتدا ساک را می‌گذارد وسط حیاط و چادرش را به کمر می‌بندد. شیر آب را باز می‌کند و شلنگ را توی باغچه می‌گذارد. _نچ‌نچ درختا رو ببین! بیچاره‌ها معلومه چند ماه آب نخوردن؛ این درخت‌ِ سیب حداقل سی‌چهل سالی سن داره، حیفه با بی‌آبی از بین بره. قبل از اینکه همه‌ی اتاق‌ها را ببیند، توی همان اتاق اولی می‌نشیند. _همین اتاق خوبه برا من؛ دلباز و پرنور. معصومه هم می‌نشیند کنارش: _بی‌بی حالا که اومدید اینجا ما رو فراموش نکنیدا؛ بیایید پیشمون، ما خیلی بهتون عادت کردیم این مدت. ام‌اساور دست می‌گذارد روی زانوی معصومه و می‌گوید: _این چه حرفیه مادر؟ مگه میشه شما رو یادم بره! بخاری زوار در رفته‌ی کنج اتاق را روشن می‌کنم و می‌گویم: _دلم می‌خواد به مادر شهید نورایی سر بزنم، خونه‌شون توی همین محله هست. بنده‌ی خدا خیلی پیر شدن و کس و کاری... ام‌اساور سریع می‌گوید: _خوب ما را هم ببر آقا مصطفی! منم باهاشون آشنا می‌شم. معصومه هم حرفش را تأیید می‌کند و با هم راه می‌افتیم. خانه‌شان دو سه کوچه آن‌طرف‌تر است؛ تا آنجا سه چهار دقیقه بیشتر راه نیست. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم زنگ درب را می‌زنم. بعد از چند دقیقه انتظار، معصومه با ناامیدی می‌گوید: -انگار خونه نیستن! همان لحظه صدایی به گوشم می‌رسد مثل صدای پا... گوشم را روی درب می‌گذارم و خوب گوش می‌دهم، بله درست است. -مادر دارن میارن. میوه و شیرینی را دست معصومه می‌دهم و خودم عقب می‌ایستم. درب به آرامی باز می‌شود، مادر با تعجب به مهمانان ناخوانده‌اش نگاه می‌کند. -سلام مادر جان؛ من از دوستای آقا رضا هستم. -مادر براش بمیره، رضا؛ عزیزُم رضا... اشک‌هایش را پاک می‌کند و از جلوی درب کنار می‌رود. -بفرمایید مادر، مهمونای رضا رو سرم جا دارن. خوش اومدید. پاییز نیست اما حیاط از برگ درخت و گردوخاک هوا پر شده است. به اتاق پذیرایی راهنمایی‌مان می‌کند؛ تار عنکبوت گوشه‌ی سقف و خاک‌های کنج طاقچه، گویای همه‌چیز است ونیاز نیست که مادر شهید بگوید: -می‌دونی مادر چند وقته کسی درِ این خونه رو نزده؟ اووووه، سه‌چهار ماهی می‌شه که کسی ازم خبر نگرفته! شما چطور من رو یادتون اومد؟ -والا مادر، بعد از شهادت آقا رضا با بچه‌های سپاه اومدیم خدمتتون. -بله بله، یادمه. اشاره می‌کنم به ام‌اساور و می‌گویم: -راستش ایشون مادر چهار شهید سوری هستن، همه‌ی کَس و کارشون، تو جنگ شهید شدن، ما هم آوردیمشون ایران. الان تو همین محله‌ی شما ساکن شدن، گفتیم تا اینجا اومدیم به شما هم سر بزنیم. -خیلی خوش اومدید مادر. مهمونای رضا رو چشمم جا دارن. حالا این خانم عرب، فارسی بلده؟ ام‌اساور با تک خنده‌ای گفت: -آره خواهر، تو چند سالی که ایرانی‌ها پیشمون بودن یاد گرفتم. ام‌اساور و مادر شهید نورایی با هم ایاق شده‌اند و حسابی از گذشته‌ و بچه‌هایشان با هم صحبت می‌کنند. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 را در فراسو دنبال کنید. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم از مادرها چشم می‌گیرم و به معصومه نگاه می‌کنم. رنگ رخسارش چقدر زرد شده است! در گوشش می‌گویم: -چیزی شده خانمم؟ رنگت چرا زرده؟! چشم می‌اندازد در چشمم و‌ آرام، دست می‌گذارد روی شکمش. -فکر کنم فسقلی می‌خواد بیاد. دست‌پاچه می‌شوم: -عه! حالا باید چیکار کنیم؟ بذار به ام‌اساور بگم. فوری دستم را می‌گیرد و می‌گوید: -بریم خونه، وسایل رو برداریم و بریم بیمارستان. مادرم حوراء را می‌گذارد در آغوشم و می‌گوید: _مبارکت باشه مصطفی، ان‌شاءالله قدمش پر خیر و برکت باشه برات. -فداتون بشم مامان بیشتر از همه‌ی ما علی خوشحال است و حسابی دور خواهرش می‌گردد. به همه گفته است: یه آبجی پیدا کردم! انگار که آبجیش گم شده بود و علی او را پیدا کرده است! با دسته‌ گل می‌روم پیش معصومه؛ رنگ به صورت ندارد اما با لبخندش حال ناآرامم را آرام می‌کند. حرفم را مزه‌مزه می‌کنم؛ نمی‌دانم ماجرای پیامک را الآن بگویم یا نه. _ماشاءالله حوراء خیلی خوشگله، عین خودت با گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند و می‌گوید: _برو سر اصل مطلب، قشنگ معلومه یه چیزی می‌خوای بگی... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم صادقی 📚 ادامه ماجرا را در فراسو دنبال کنید 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم -ای ناقلا! از کی این‌قدر زرنگ شدی که توی چشمای طرف، همه‌چی رو می‌خونی؟! -امممم درست از همین لحظه‌ که دختردار شدم. -قربون تو و دختر گلم... -خوب حالا، طفره نرو؛ بگو چی می‌خواستی بگی. -راستش از این مأموریت که برگشتم... چطور بگم؟! پیامک‌های عجیب و غریبی برام میومد! هر بار هم از یه شماره متفاوت. اوایل پیشنهاد‌های مالی خیلی زیاد برای کارهای خاص بود. منم همه‌اش رو با بچه‌های اطلاعات در میون گذاشتم. اون‌موقع به شما نگفتم که نگران نشید. ولی الآن وضع فرق کرده! نگرانی و تعجب در پیشانی معصومه چروک انداخته بود. با لرزشی که ته کلامش مشهود بود، پرسید: -الآن چی شده مگه آقا مصطفی؟! -البته جای نگرانی نیست، بچه‌های حِفا کاملاً در جریانن؛ دارن روی این پرونده کار می‌کنن. -این‌جوری که بیشتر نگرانم کردی؛ یعنی موضوع اینقدر پیچیده‌ست که از حفاظت... وسط حرف‌ معصومه، مادر به دادم رسید و مرا از مهلکه نجات داد. با آمدن مادر مجبور به سکوت شدیم و فقط با چشم‌هایمان حرف می‌زدیم. معصومه نگران بود و من سعی داشتم آرامش کنم. هزار بار حرفم را بالا و پایین کرده بودم؛ چطور به معصومه بگویم که هم مراقب باشد و هم نگرانی به خودش راه ندهد؟! فعلاً که فقط بیشتر نگرانش کردم... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 همراه با فراسو 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم کم‌کم کارهای ترخیص معصومه را انجام می‌دهم. نگاه نگرانش، روی صورتم سنگینی می‌کند، می‌دانم که تا کامل برایش توضیح ندهم، آرام نمی‌شود. با مادرش هماهنگ کردم که چند روزی آن‌جا بماند. متأسفانه آدرس خانه‌ی خودمان را دارند و نگرانم آسیبی به زن و بچه‌ام برسانند. دست معصومه را می‌گیرم و می‌برمش داخل ماشین، آرام در گوشم می‌گوید: -به‌خاطر این اتفاقا می‌خوایم بریم خونه‌ی مادرم؟ -عزیزم اونجا راحت‌تری، چند روز اون‌جا باشید تا یه کم اوضاع بهتر بشه -اگه نشد چی؟ -می‌شه ان‌شاءالله، توکل کن به خدا... حوراء را مادرم می‌آورد و می‌گذارد در ماشین. با مادر می‌رویم تا بقیه وسایل را بیاوریم. ساک حوراء را مادر می‌گیرد و وسایل معصومه را من. مادر جلوتر می‌رود و من پشت سرش. از حیاط بیمارستان صدای ولوله و جیغ می‌آید. -وا مادر چی شد یهو؟! مصطفی مامان، شما زودتر برو ببین چه خبره! -واااای نکنه... ساک را می‌اندازم و دوان‌دوان می‌روم سمت ماشین. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 در فراسو همراه شماست. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم سریع‌السیر شماره‌ی اداره را می‌گیرم. حاج حسین خودش جواب می‌دهد. -مصطفی جان خودمون در جریان تماسات هستیم. داریم خط رو ردیابی می‌کنیم. شما نگران نباش و به حرفاش گوش بده. -اما حاجی بچه‌ام دو روزشه، بدون مادر... نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. -مصطفی جان شما به خونواده‌ات برس، این کار رو بسپار به ما ان‌شاءالله بچه‌ات رو صحیح و سالم بهت می‌رسونیم. مثل مرغ سرکنده شده‌ام، می‌روم سمت معصومه. از حال رفته است و پرستارها می‌خواهند ببرنش داخل بیمارستان. مادرم کف خیابان به خود می‌زند و بی‌قراری می‌کند. تلفن دوباره زنگ می‌خورد؛ هراسان جواب می‌دهم. این بار مادر معصومه است؛ تماس گرفته تا احوال‌پرسی کند، نگران است که چرا دیر کرده‌ایم. سعی می‌کنم طوری حرف نزنم که از ماجرا بو ببرد اما لرزش صدایم... -مادر چرا صدات می‌لرزه، چیزی شده؟! -نه حاج‌ خانوم چیزی نشده که؛ فقط گفتن بچه یه روز دیگه هم باید بمونه. -چرا خوب، مگه ترخیصش نکرده بودن؟! -چی بگم حاج خانم، شما نگران نباشید، هر موقع ترخیص شد میاییم ان‌شاءالله ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 همراه با دوشنبه‌های داستانی در فراسو 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم حاج حسین پیامک می‌زند. -مصطفی جان! برو همون‌جایی که بهت گفته، دفتر رو بردار و براش ببر. -اما حاجی اون دفتر اطلاعات سری بچه‌هاست! معلومه می‌خوان روشون نفوذ کنن. -فعلاً باید بچه رو ازشون بگیریم. کاری رو که می‌گه انجام بده؛ بقیه‌ش رو بسپار به ما. اول می‌روم سراغ معصومه اما جرئت ندارم وارد اتاق شوم. از پرستار که حالش را می‌پرسم، حالم را خراب‌تر می‌کند: -دخترش رو دزدیدن، معلوم نیست زنده باشه یا نه؛ می‌خواید حالش چطور باشه؟! فاصله بیمارستان تا محل کار را نمی‌دانم چطور طی می‌کنم، با آه، با داغ، با... -آقا مصطفی، با شما هستما! سر بلند می‌کنم و رضا را می‌بینم. -جونم آقا رضا؟ سلام. -چی شده مصطفی جان، پکری؟ -هیچی، یه خرده شلوغم. -راستی تو مگه الان نباید پیش دخترت باشی؟ مگه به دنیا نیومد؟! حرفش پتکی‌ست روی سرم... -چرا داداش، می‌خوام برم پیشش! همین‌طور مات، خیره می‌شود به من خودم هم از خودم ماتم برده، نمی‌دانم چه ‌کار می‌کنم!🤔😔 تلفن زنگ می‌خورد، بازهم شماره‌ی ناشناس... وصلش می‌کنم -چی شد آقا مصطفی تصمیمت رو گرفتی؟ دخترت داره نفسای آخرش رو می‌کشه -به اون طفل معصوم کاری نداشته باش، اگه مردی با من طرف شو! -همین الانم با تو طرفم، دفتر رو میاری یا نه؟ -آدرس... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم -خوبه! تازه عقلت داره میاد سرجاش... آدرس را گرفتم، قرار شد ساعت ۸ شب آنجا باشم. با حاج حسین تماس می‌گیرم، جواب نمی‌دهد، فقط پیامکش می‌آید: -فعلاً با ما تماس نگیر، حواسمون بهت هست، کاری که بهت می‌گه رو انجام بده. میدان شلوغ شهر را انتخاب کرده برای قرار، خدا می‌داند چه در سر دارد! خودم را سر ساعت به محل قرار می‌رسانم، درمانده و بی‌کس. سانتافه مشکی کنارم می‌ایستد، شیشه‌ی دودی‌اش پایین می‌رود و مرد درشت هیکلی که به نظر می‌آید بادیگارد باشد، می‌گوید: -دفتر کجاست؟ -دخترم کجاست؟ شیشه‌ی عقب ماشین را پایین می‌دهد، حوراء را می‌بینم که رنگش مانند گچ سفید شده و چشم‌هایش را روی هم گذاشته است. دلم هری می‌ریزد، دخترکم زنده است؟! و خودم جواب ناامیدکننده‌ای به خودم می‌دهم. -قرارمون این بود نامرد؟ دخترم... دخترم نفس می‌کشه؟! -نگران نباش زنده است. -بهتون اعتماد ندارم، تا مشخص نشه دخترم زنده‌ست دفتر رو بهتون نمی‌دم. -غلط کردی، مگه دست خودته؟ آرام گوشه‌ی کتش را کنار می‌زند و کُلت کمری را نشانم می‌دهد. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 دوشنبه‌های داستانی همراه با فراسو 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم گوشه‌ی چشمم به حوراء است که در چنگال گرگ گیر افتاده. هر حرکتم باید حساب شده باشد وگرنه... -همین که گفتم... این را می‌گویم و خلاف جهت ماشین راه می‌افتم. مرد درشت‌هیکلی از ماشین پیاده می‌شود و دنبالم می‌افتد، از عقب دستم را می‌گیرد و مرا محکم به سمت خودش برمی‌گرداند. نقطه‌ی درد دستش را محکم فشار می‌دهم و با زانو به ساق پایش می‌زنم. همین که می‌خواهد دست ببرد سمت کُلتَش، سریع دستش را می‌گیرم و مچش را می‌شکنم. افراد زیادی با فاصله از ما ایستاده‌اند و انگار در حال تماشای کشتی کج هستند... در این سال‌ها به خوبی یاد گرفتم چطور هیکل دو برابر، بزرگتر از خودم را ضربه‌فنی کنم. اسلحه‌اش را برداشتم و به سمتِ خودش گرفتم اما صحنه‌ی پشت سرش عذابم می‌داد. مرد دیگری چاقو را زیر گلوی دخترکم گرفته است و مرا تهدید می‌‌کند. حوراء با تکان‌های شدیدِ مرد بیدار شده است حتی حال گریه و زاری هم ندارد. زانوهایم شل شده است و دستانم می‌لرزند. معصومه را می‌بینم که با گریه و زاری التماس می‌کند حوراء را ببرم پیشش. علی زانوی غم بغل گرفته و با بغض به من خیره شده است. با ضربه‌ی شدیدی که به شکمم وارد می‌شود به خودم می‌آیم. اسلحه پرت می‌شود گوشه‌ی خیابان و مرد هیکلی آن را برمی‌دارد. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 دوشنبه‌های داستانی همراه با فراسو 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم اسلحه را می‌گیرد سمت من و تهدیدم می‌کند. -بگو دفتر رو کجا گذاشتی البته اگه بچه‌‌ات رو زنده می‌خوای؟! -دفتر توی ماشینه... با اشاره ماشین را نشانش می‌دهم اما اول باید دخترم رو آزاد کنید. -حرف اضافه نزن، اگه اطلاعاتی که ما می‌خواهیم رو آورده باشی، دخترت رو می‌ذاریم توی ماشینت. مرد دیگری به همراه حوراء به سمت ماشین می‌روند. دفتر را پیدا می‌کند و بعد از خواندن اطلاعاتش علامت مثبت می‌دهد. حوراء را می‌گذارد داخل ماشین و درب را می‌بندد. -یالا راه بیفت. -کجا؟ -حرف نباشه، یالا دستانم را از پشت می‌بندند و با زور اسلحه مرا سوار ماشین می‌کنند. برمی‌گردم ماشین خودم را نگاه می‌کنم، ای کاش کسی حوراء را به بیمارستان ببرد. از بین جمعیت اطراف ماشین، چهره‌ی یکی‌شان خیلی آشناست. مرد با مشت به صورتم می‌کوبد و سرم را برمی‌گرداند، انگار می‌خواهد انتقام کتک‌های کف خیابان را بگیرد. خون از گونه‌ام راه می‌افتد و پهنای صورتم را می‌گیرد. با تف توی صورتم می‌اندازد و هرچه فحش بلد است نثارم می‌کند. اینکه جوابش را نمی‌دهم بیشتر حرصش می‌دهد. ادامه دارد... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 با دوشنبه‌های داستانی فراسو همراه شوید. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم کمی که جلوتر می‌رویم، یک پارچه‌ مشکی می‌کشد روی سرم، همه جا تاریک می‌شود. فحش و کتک‌کاری‌اش همچنان ادامه دارد. آنقدر می‌زند که دیگر نایی در بدنم نمی‌ماند، حیف که دستانم بسته است وگرنه... نمی‌دانم چه بلایی سر حوراء آمد، ای کاش کسی او را به بیمارستان برساند. دیگر نفسی در جان ندارم چشمانم سیاهی می‌رود و... 〰〰✨〰〰 -مصطفی جونم؟ چشمات رو باز کن عزیزدلم مصطفای قشنگم! صدای گریه و زاریِ معصومه درون گوشم می‌پیچد. به سختی چشمانم را باز می‌کنم و صورت پر از اشکش را می‌بینم. قدِ یک سال، پیر شده است؛ بمیرم که اینقدر عذابش دادم. اشک از گوشه‌ی چشمم می‌چکد پایین، یاد دخترکم می‌افتم و اسمش را می‌آورم. -حوراء؟! معصومه اشکم را پاک می‌کند و با لبخند قشنگی می‌گوید: -نگران نباش عزیزم، دوستات رسوندنش بیمارستان. چهره‌ی متعجبم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: -ظاهراً اوضاع تحت کنترل‌شون بود، فقط نمی‌دونستن که تو می‌خوای با اون نامردا درگیر بشی. تک خنده‌ای می‌زند و ادامه می‌دهد: -یه جورایی کل برنامه‌شون رو ریختی به هم ولی خوب، به خیروخوشی تموم شد. الآن حوراء تحت مراقبته و حالش خیلی بهتر شده، علی هم دائم بالای سرشه و از خواهر کوچولوش مراقبت می‌کنه‌. خدا را شکر می‌کنم که همه چیز به خیر گذشت، چه طاقتی داشت معصومه‌ام! -تو چطوری صبر کردی آخه؟! لبخندی می‌زند و می‌گوید: -با امید به خدا، چراغ همیشه روشن زندگی من... پایان 📚 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo