eitaa logo
الگوی‌ِسوم‌ِزن
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
85 فایل
الگوی‌ِسوم‌ِزن: نامی در خورِ بانوان سرزمین‌مان 🧑‍💻ارتباط با ادمین: @Admin_olgoyesevomezan ارتباط با ما: (ناشناس) https://daigo.ir/secret/572844040
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم کمی که جلوتر می‌رویم، یک پارچه‌ مشکی می‌کشد روی سرم، همه جا تاریک می‌شود. فحش و کتک‌کاری‌اش همچنان ادامه دارد. آنقدر می‌زند که دیگر نایی در بدنم نمی‌ماند، حیف که دستانم بسته است وگرنه... نمی‌دانم چه بلایی سر حوراء آمد، ای کاش کسی او را به بیمارستان برساند. دیگر نفسی در جان ندارم چشمانم سیاهی می‌رود و... 〰〰✨〰〰 -مصطفی جونم؟ چشمات رو باز کن عزیزدلم مصطفای قشنگم! صدای گریه و زاریِ معصومه درون گوشم می‌پیچد. به سختی چشمانم را باز می‌کنم و صورت پر از اشکش را می‌بینم. قدِ یک سال، پیر شده است؛ بمیرم که اینقدر عذابش دادم. اشک از گوشه‌ی چشمم می‌چکد پایین، یاد دخترکم می‌افتم و اسمش را می‌آورم. -حوراء؟! معصومه اشکم را پاک می‌کند و با لبخند قشنگی می‌گوید: -نگران نباش عزیزم، دوستات رسوندنش بیمارستان. چهره‌ی متعجبم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: -ظاهراً اوضاع تحت کنترل‌شون بود، فقط نمی‌دونستن که تو می‌خوای با اون نامردا درگیر بشی. تک خنده‌ای می‌زند و ادامه می‌دهد: -یه جورایی کل برنامه‌شون رو ریختی به هم ولی خوب، به خیروخوشی تموم شد. الآن حوراء تحت مراقبته و حالش خیلی بهتر شده، علی هم دائم بالای سرشه و از خواهر کوچولوش مراقبت می‌کنه‌. خدا را شکر می‌کنم که همه چیز به خیر گذشت، چه طاقتی داشت معصومه‌ام! -تو چطوری صبر کردی آخه؟! لبخندی می‌زند و می‌گوید: -با امید به خدا، چراغ همیشه روشن زندگی من... پایان 📚 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
دلم می‌خواهد هیچ‌کس کنارم نباشد و تنها خیابان‌های شهر را گز کنم. خنکای هوا تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلاه بارانی را روی سرم می‌کشم و دست‌هایم را در جیبم مشت می‌کنم. همیشه با شیرین‌زبانی‌ مریم، دلم غنج می‌رفت. وقت‌هایی که با شوق و ذوق، چرخیدن پنکه را نشانم می‌داد: _آجی! بیا ِگاش کُییم، پنکه می‌تَیخِه (آجی! بیا نگاه کنیم، پنکه می‌چرخه) حتی وقتی به یادش می‌افتادم خنده‌ام می‌گرفت، همیشه... به جز الآن رادمنش، استاد نویسندگی می‌گفت: -زنانی هستند که بارداری و شیردادن اینقدر برایشان شیرین است که دلشان نمی‌خواهد هیج وقت این زمان تمام شود، این‌ها بیشتر تخم‌گذارند تا مادر! حرف‌هایش چقدر بقیه را می‌سوزاند. نمی‌فهمم چطور دم از آزادی بیان می‌زند ولی نمی‌تواند نظر مخالفش را تحمل کند. نمی‌فهمم چرا تحقیر می‌کند، آتش می‌زند و‌ می‌سوزاند. هوای ابری، کم‌کم بارانی می‌شود؛ درست مثل چشمانم، اشک و باران صورتم را خیس می‌کنند. ماشین‌های عبوری به سرعت از روی آبِ کف خیابان رد می‌شوند و مرا بیشتر از قبل خیس و گِلی می‌کنند. احساس می‌کنم حتی آن‌ها هم با حقارت نگاهم می‌کنند و به حال و روزم می‌خندند. آرزو می‌کنم ای کاش هیچ‌گاه به دنیا نیامده بودم تا عضوی از یک خانواده ۷ نفره نباشم! ادامه‌ دارد... ✍ ویراستار: میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo