eitaa logo
الگوی‌ سوم‌ زن
2.1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
93 فایل
الگوی‌ِسوم‌ِزن: نامی در خورِ بانوان سرزمین‌مان مؤلفه اصلی این الگو؛ نه زن شرقی است نه زن غربی بلکه زن تراز اسلامی است. 🧑‍💻ارتباط با ادمین: @Admin_olgoyesevomezan ارتباط با ما: (ناشناس) https://daigo.ir/secret/572844040
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 علی با آن لحن شیرینش لبخندی بهم زد و گفت: _مامان من می‌خوام از روی تخت بیام پایین و بدوبدو کنم اما خاله نمی‌ذاره. بهش گفتم من قوی‌ام و توی خونه اونقدر سریع می‌دوئم که مامان و بابا هم نمی‌تونن من رو بگیرن اما بازم نذاشت برم. می‌شه شما بهش بگی بذاره من برم؟ آخ! مادرم چطور تو را قانع کنم که ساعت‌ها باید روی این تخت بنشینی و دیگر از بازی‌های کودکانه‌ات خبری نیست؟! -مامان جان! خوب شما اگر پاشی بری که آقای دکتر نمی‌تونه خوبت کنه، باید همین جا بمونی و دارو بخوری تا دیگه دستات درد نگیره. - نمی‌خوام مامان، من صبح دارو خوردم اما دستم خوب نشد تازه پاهامم درد می‌کنه. مگه شما نگفتی اگر دارو بخورم خوب می‌شم؟ من که خوردم پس چرا خوب نشدم؟ تازه کلی هم تلخ بود اصلاً دوست نداشتم. این پسرک عجول بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارش است، می‌خواهد با یک‌بار دارو خوردن تمام دردهایش تمام شود و نمی‌داند که چند روز یا چند هفته یا... ؛ وای خدای من علی تاب می‌آورد؟! تلفن را برمی‌دارم و به حدیثه زنگ می‌زنم. خودم طاقت ندارم این خبر را به مادر و بقیه بدهم. شیرفهمش می‌کنم فعلاً این خبر نباید به مصطفی برسد تا وقتی که خاطرجمع شوم خداحافظی نمی‌کنم. پدر، مادرم و مادر مصطفی همگی با هم می‌رسند. حال خودم داغان‌تر از همه‌ست اما با این حال خرابم باید بقیه را هم دلداری بدهم که همه چیز خوب است، حالش بهتر می‌شود و جای نگرانی نیست. کاش واقعاً همین‌طور بود... از دکتر اجازه می‌گیرم و با پدر، علی را دقایقی به پارک می‌بریم. سر و صدای بازی کردنش سکوت پارک را شکسته. دوان دوان می‌آید، دست پدر را می‌گیرد و با خودش می‌برد. پدر با آن ابهت مردانه‌اش دل علی را نمی‌شکند و سوار سرسره می‌شود. علی از تمام حرکات بدنش‌، شور و شوق می‌بارد. بار آخری که با پدرش پارک رفتیم را خوب یادم هست. آن موقع دولت بی تدبیر یک‌باره ارز خارجی را گران کرد، بالا رفتن ارز روی خیلی چیزها اثر گذاشته بود؛ روی ماشین، خانه، وسایل خوراکی و خیلی چیزهای دیگر؛ همین‌طور روی اجاره‌خانه‌ها. صاحب خانه‌ی ما هم حرف آخرش را زده بود؛ تخلیه... شهر را زیر و رو کردیم اما دریغ از خانه‌ای که به پول ما بخورد. آواره‌ی کوچه و خیابان شده بودیم. به پیشنهاد مصطفی رفتیم پارک و علی حسابی بازی کرد. همانجا بود که یک باره تلفن مصطفی زنگ خورد. فرمانده‌اش پشت‌خط گفت: _ با درخواستت موافقت شده. ان‌شاءالله برای یه هفته‌ی دیگه آماده باش. مصطفی جانش می‌رفت برای بی‌بی زینب کبری سلام‌الله‌علیها اما در این شرایطی که صاحب‌خانه جوابمان کرده بود رفتنش برای من خیلی‌خیلی سخت تمام می‌شد؛ با یک بچه سه ساله باید دنبال خانه می‌گشتم. حتی نمی‌دانستم مصطفی کی به برمی‌گردد، از طرفی اگر الان نمی‌رفت، معلوم نبود کی دوباره اعزامش کنند. شش ماه در صف اعزام مانده بود تا نوبتش شود. شرایط سختی بود، انگار تصمیم آخر را من باید می‌گرفتم... 📕☘✏️ز‌.فرخی 📚 قسمت اول 👉👉 با دوشنبه‌های داستانی همراه باشید👇😍 @Faraasoo 〰〰🌸🌱〰〰
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 مصطفی مستأصل شده بود، می‌دانستم جانش برای خانواده‌‌اش در می‌رود. مرد من، پایه‌های زندگی را روی محبت خودش بنا کرده بود و همه‌جوره از خودگذشتگی می‌کرد برای من، برای علی... آن روز هر دوی‌ ما بین زمین و آسمان گیر کرده‌ بودیم و مثل مرغ سرکنده بال و پر می‌زدیم. شب رفتیم بهشت زهرا؛ سر خاک شهید نَیِّری، مصطفی خیلی بی‌تابی کرد. حالش را می‌فهمیدم. مرد من، مرد مبارزه است، اول از همه هم با نفس خودش مبارزه می‌کند. اما حالا بحث خودش نبود؛ بین خانواده‌اش و دفاع از حریم آل‌الله مانده! من هم آرام و قرار نداشتم؛ شرایطمان خیلی سخت بود و با رفتن مصطفی سخت‌تر هم می‌شد. من بنای خودخواهی نداشتم؛ مثل مصطفی باید با هوای نفسم می‌جنگیدم. آری! باید خیال این مردِ جنگ را از کاشانه‌اش راحت می‌کردم تا برود و برای دفاع از اهل‌بیت علیهم‌السلام با تمام توانش بجنگد. درد و دلی را که با شهید نیّری کردم به مصطفی هم می‌گویم: -خودت می‌دونی که من عاشقانه دوستت دارم، البته این رو هم می‌دونی که حاضرم کل زندگیم رو فدای اهل‌بیت کنم. من زندگی با یک مرد مبارز را انتخاب کردم که درکنار او، خودم هم مبارزه کردن را یاد بگیرم؛ نه اینکه مانعش شوم به‌خاطر هوای نفسم. -برو مصطفی... با خیال راحت هم برو. بِدون که با تمام توانم مواظب پسرمون هستم تا برگردی... آه که چقدر بد قولی کردم با مصطفی. بعد از دو ماه از رفتنش، حالا پسرکم را باید روی تخت بیمارستان ببینم و برای ساعتی به پارک بردنش از دکتر اجازه بگیرم. -مامانیییی! بیا دیگه بابا جون خسته شده، اینقدر دنبال من دویید و نتونست من رو بگیره که حالا از خستگی نمی‌تونه پاشه؛ دیگه موقع خونه رفتنه... نگاهی به پدرم انداختم و او هم نگاهی به من. اشکش را جوری پاک کرد که من نبینم؛ من هم بغضم را فرو خوردم تا آنها نفهمند. حالا باید علی را راضی می‌کردم که قرار نیست به خانه برویم و تو دوباره باید بخوابی روی همان تختی که اجازه بلند شدن از رویش را نداری. -علی! حسابی باباجون رو خسته کردی ها... -آره مامان، باباجون خسته شد اما ببین من چقدر قوی‌ام که اصلاً خسته نشدم. -آره گل پسر من، شما یه قهرمانی. توی راه برگشت ی‌کدفعه علی فریاد کشید: -مامانیییی پامممم. -چی شد مادر؟! -آخ مامانیییی پام خورد به این سنگ، خیلی درد گرفت، نمی‌تونم پاشم. با عجله سوارش کردیم و راهی بیمارستان شدیم... 📕☘✏️ز.فرخی 📚 🔺️مطالعه👈👈👈 قسمت دوم با فراسو همراه باشید😍 @Faraasoo〰️〰️🌸🌱〰️〰️
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 سریع دکتر را صدا کردند. علی را معاینه کرد. حرفش باورکردنی نبود. _استخوان‌های علی خیلی ضعیف شده. این زمین خوردن باعث شده... باعث شده پاش آسیب جدی ببینه. باید تحت مراقبت ویژه باشه. دیگر حتی ناله هم نداشتم. دردم نیاز به تسکین داشت و فضای بیمارستان دیوانه‌ام می‌کرد. نیاز داشتم به سنگ صبورم، کسی ک هر غم و ناخوشی را که داشتم به او می‌گفتم و او آرامم میکرد. مصطفی کجایی؟! علی رو سپردم به پدر و مادرم و از بیمارستان بیرون زدم. بدون مقصد خیابان های شهر را گز می‌کردم که یکدفعه سر از بهشت زهرا و قبر شهید نیّری درآوردم. مزار شهید بر خلاف همیشه‌اش خلوت بود. به گمانم شهید وقتش را اختصاصی به من داده بود. صورتم را روی سنگ قبر سرد و خیس شهید نیری گذاشت وفقط زااااار زدم. نمیدونم چند ساعت گذشت که با صدای یک خانم به خودم آمدم. - دخترم این آب رو بخور. خیلی وقته که داری گریه میکنی؛ اینجوری از کف میری مادر! نای حرف زدم نداشتم. با سر ازش تشکر کردم و آب را گرفتم. وقتی اون آب سرد رو به صورتم پاشیدم انگار تازه سلولهایم یادشان آمد نفس بکشند. اون شب وقتی به مصطفی قول می‌دادم که مواظب علی باشم، روحمم خبر از تقدیر پسرکمون نداشت. وقتی به مصطفی گفتم برو. آنچنان برق رضایتی در چهره اش درخشید که تا به حال ندیده بودم. می‌دانم خوشحالی‌اش بیشتر از این بود که رشد من را می‌دید تا اینکه اجازه رفتن گرفته باشد. 📕🍀✏️ز.فرخی با فراسو همراه باشید😍 @Faraasoo〰〰🌸🌱〰〰 مطالعه👈👈👈قسمت سوم
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 حالت تهوع داشتم و نمی‌دانستم علتش چیست! در بیمارستان پرستار علی گفت: باید آزمایش بدهی. سرنگ را که وارد دستم کرد، دیگر نفهمیدم چه شد. انگار خدا هم فهمیده بود به استراحت مطلق نیاز دارم. ای کاش بعد از بیدار شدن، یکی آرام در گوشم بگوید همه‌ی این اتفاقات خواب بود و علی‌ات سالم و سرحال است. بعد از چند ساعت بی‌هوشی، کم‌کم صدای پرستار را می‌شنیدم. لای چشمانم را باز کردم و دیدم همه دورم جمع شده‌اند و با لبخند به من نگاه می‌کنند. پیش خودم گفتم نکند واقعاً مریضی علی یک کابوس وحشتناک بوده و الان دیگر تمام شده... چشم‌هایم را بستم و آرزو کردم کسی این حرف را بزند. همچنان منتظر ماندم اما... چشم‌هایم را دوباره باز کردم و رو به پدر گفتم: _بابا جون علی کجاست؟ بهتره؟! - آره عزیزم علی بهتره اما خوب باید خیلی مراقبش باشیم. دکتر می‌گه استخوان‌هاش حساس شده و نیاز به مراقبت شدید دارد. نه! انگار کابوس نبود و واقعیت داشت. مادرم اما معلوم بود از چیزی خوشحال است و پی فرصت می‌گردد تا حرفش را بزند. همین که پدر بیرون رفت رو به من گفت: -مژدگونی بده مامان جون، یه خبر خوب برات دارم. داشتم پیش خودم فکر می‌کردم تو این اوضاع خراب، چه خبری می‌تواند خوب باشد؟! آمدن مصطفی؟ نه لااقل الان نه... نمی‌خواستم مصطفی، من و علی را با هم روی تخت بیمارستان ببیند، آن هم زمانی که خودم قولِ... -نمی‌خوای بدونی خبر خوب چیه؟ -نمی‌تونم تو این اوضاع خبر خوبی به جز خوب شدن علی رو تصور کنم، حتی اگر اومدن مصطفی باشه. - مصطفی که نه اما... بچه‌اش چطور؟ بچه‌ی مصطفی که علی است، علی کجا می‌آید؟! مادر تعجب من را که دید لبخند زنان ادامه داد... 📕🍀✏️ ز.فرخی با فراسو همراه باشید😍 قسمت قبل👈🏻قسمت چهارم @Faraasoo〰〰🌸🌱〰〰
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 ❤️✨✨❤️ فصل دوم: مصطفی روز خیلی سختی بود اما شیرینی پیروزی، سختی نبرد را از تنمان خارج کرد. وقتی شهر را از چنگال داعش خبیث درآوردیم و می‌خواستیم مردم جنگ‌زده را به نقطه‌ی امن انتقال دهیم، زنان و کودکان سوری وحشت‌زده نگاهمان می‌کردند و ترس داشتند از اینکه دوباره در چنگال داعش گرفتار شوند.😞 فقط خدا می‌داند این وحشی‌ها چه بلایی بر سر این ملت آوردند... بعد از چند روز بالاخره توانستم با مادرم تماس بگیرم. وقتی گفت یک خبر خوب دارم و یک خبر بد، فکرش را هم نمی‌کردم، علی کوچک من... بغضم را فرو خوردم تا مادرم متوجه اشکم نشود، بگذار فکر کند مردها گریه نمی‌کنند. پس برای همین بود که معصومه، این چند روز حال و هوای همیشگی را نداشت. معصومه‌ام به من نگفته بود که نگران نشوم و من بی‌خبر از همه جا... خبر خوش مادرم، عنایت خدا به خانواده‌ی ما و آمدن یک فرشته کوچولوی دیگر بود. از این خبر آن‌قدر خوشحال شدم که همان‌جا سر بر زمین گذاشتم و سجده‌ی شکر به جا آوردم. آمدن یک وجود نازنین به زندگی ما، برکت و حال خوش خاصی دارد؛ هدیه‌ی خدا رنگ و بوی زندگی را تغییر می‌دهد. بچه‌های گردان هم نامردی نکردند، از این حال خوشم سوءاستفاده کردند و قول یک شیرینی حسابی گرفتند. بماند که خیلی‌هاشان قبل از خوردن شیرینی بچه‌ی من، شیرینی شهادت خودشان را نوش کردند. اللهم الرزقنا... 📕🍀✏️ز.فرخی قسمت قبل👈👈قسمت پنجم همراه ما باشید در فراسو👇👇 🌸❤️@Faraasoo❤️🌸
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 ✨❤️❤️✨ امشب، آخرین شبی است در مقر آن را صبح می‌کنم. فردا بعد از عملیات، باید کوله بارم را ببندم و راهی خانه شوم. نشسته‌ام روی خاک‌های سفت و بدقواره‌ی یک خرابه! به یاد ایام بچگی که در خرابه‌های محله، قایم‌‌باشک بازی می‌کردیم، قایم شدم تا بقیه دل‌شکستگی‌ام را نبینند دلم پیش معصومه و علی‌ست. زل زده‌ام به عکس‌هایشان، خاطره‌ها برایم تداعی می‌شوند. واقعا اگر معصومه اینقدر قوی نبود و در مشکلات بی‌تابی می‌کرد من نمی‌توانستم به اینجا بیایم و با این غده‌ی سرطانی، مبارزه کنم. فردا قرار است یک محله‌ را ازچنگ داعشِ ملعون پس بگیریم. البته اگر بتوان اسمش را محله گذاشت. بیشتر شبیه تلی است از خانه‌های خراب... دیروز خانه‌ی یکی از فوتبالیست‌های سوری را دیدیم که تبدیل به ویرانه شده بود. یکی از رزمنده‌های سوری می‌گفت: عبدالباسط یکی از اعضای تیم ملی جوانان بود اما وقتی اعتراضات، علیه حکومت شروع شد، جز اولین سلبریتی‌هایی بود که علیه بشار اسد موضع گرفت و حتی مبارزه‌ی مسلحانه داشت. دوهفته‌ی پیش هم تو یه جنگ مسلحانه، کشته شد. یه جوون بیست و هفت ساله که می‌تونست خیلی پیشرفت کنه اما پشت پا زد به سرنوشت و وطنش... حالا جسدش زیر خروارها خاک دفن شده؛ درست مثل تمام آرزوهاش و... البته آروزهامون‌! 〰〰〰✨〰〰〰✨〰〰〰 📕🍀✏️ز.فرخی قسمت قبل👈👈قسمت ششم با فراسو همراه باشید👇👇 🌸❤️@Faraasoo❤️🌸
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 ؛ ❁ ﷽ ❁ ؛ 🔺🔺کانال فراسو🔺🔺 در فراسوی اندیشه ها با ما همراه باشید ☺️ ❇️ برنامه فراسو در طول هفته : 🔹 شنبه ها: نقد فیلم های سینمایی، انیمیشن ها و بازی ها 〽️ 🔸یک شنبه ها: مسیر آرامش (خانواده و خوشبختی) 〽️ 〽️ 〽️ 〽️ 🔹 دوشنبه ها: داستان های عاشقانه 〽️ 🔸سه شنبه ها: سواد رسانه و تحلیل ها 〽️ 〽️ 〽️ 🔹 چهارشنبه ها : راههای موفقیت وپیشرفت، امام رضایی 〽️ 〽️ 🔸پنج شنبه ها: طنین حقیقت، شهدایی 〽️ 🔹 جمعه ها: به وقت عاشقی( امام زمانی) 〽️‌ 〽️ @Faraasoo 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo