〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_هجدهم
-ای ناقلا! از کی اینقدر زرنگ شدی که توی چشمای طرف، همهچی رو میخونی؟!
-امممم درست از همین لحظه که دختردار شدم.
-قربون تو و دختر گلم...
-خوب حالا، طفره نرو؛ بگو چی میخواستی بگی.
-راستش از این مأموریت که برگشتم...
چطور بگم؟!
پیامکهای عجیب و غریبی برام میومد!
هر بار هم از یه شماره متفاوت.
اوایل پیشنهادهای مالی خیلی زیاد برای کارهای خاص بود.
منم همهاش رو با بچههای اطلاعات در میون گذاشتم.
اونموقع به شما نگفتم که نگران نشید.
ولی الآن وضع فرق کرده!
نگرانی و تعجب در پیشانی معصومه چروک انداخته بود. با لرزشی که ته کلامش مشهود بود، پرسید:
-الآن چی شده مگه آقا مصطفی؟!
-البته جای نگرانی نیست، بچههای حِفا کاملاً در جریانن؛ دارن روی این پرونده کار میکنن.
-اینجوری که بیشتر نگرانم کردی؛ یعنی موضوع اینقدر پیچیدهست که از حفاظت...
وسط حرف معصومه، مادر به دادم رسید و مرا از مهلکه نجات داد.
با آمدن مادر مجبور به سکوت شدیم و فقط با چشمهایمان حرف میزدیم.
معصومه نگران بود و من سعی داشتم آرامش کنم.
هزار بار حرفم را بالا و پایین کرده بودم؛ چطور به معصومه بگویم که هم مراقب باشد و هم نگرانی به خودش راه ندهد؟!
فعلاً که فقط بیشتر نگرانش کردم...
✍ز.فرخی
📝ویراستار: میم.صادقی
📚
#تحریریه_فرا_سو
#دوشنبههای_داستانی همراه با فراسو
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
http://eitaa.com/faraasoo