📖فصل پنجم 💠 عبا را بر دوش می‌کشم، اسب را زین می‌کنم و خاطرات را مصرانه پس می‌زنم. هم‌زمان با ضربه ملایمی که با پاهایم به اسب می‌زنم، به راه می‌افتد. هرم حرارت هوا بر پیشانی‌ام تازیانه می‌زند و نم عرق را بر روی آن می‌نشاند. حتی بادی که ملایم می‌وزد، پر از داغیست، خورشید درست مستقیم بر صورتم می‌تابد، از شدت پرتوی آن چشم‌هایم را جمع می‌کنم و به راه پیش‌رویم، می‌دوزم. با نزدیک شدن به خانه‌ی بالای شطّ، اسب را نگه می‌دارم. پیاده می‌شوم و افسارش را به دست می‌گیرم. هوای شرجی، بیشتر به داغی وجودم جان می‌بخشد. در می‌زنم و کمی بعد صدای قدم‌های کسی را می‌شنوم که طول حیاط را طی می‌کند. در باز می‌شود و متعاقب آن چهره کنیزکی که روبنده دارد و تنها چشم‌هایش پیداست، نمایان می‌شود. نگاه از او می‌گیرم و سر پایین می‌اندازم: - به ملاقات محمد‌بن‌ابراهیم‌بن‌مهزیار آمده‌ام، قاصد خبر بسیار مهمی هستم. از مقابلم کنار می‌رود و راه را برایم باز می‌کند‌. داخل حیاط کوچک می‌شوم و در لحظه اول چند گلدان سفالی که زیر پله‌ها چیده شده، توجهم را جلب می‌کند‌. با صدای مردی، حواسم از گلدان‌ها جدا شده و سرم را بالا می‌آورم: - چه کسی آمده؟ دست راستم را سایه چشمانم می‌کنم و به مرد بلند‌اندامی که از بالای پله‌ها خیره‌ام شده، نگاه می‌کنم: - عثمان‌بن‌سعید عمری هستم، خبری برایت آورده‌ام که سرّی ا‌ست. ابروهایش بالا می‌پرد و با دست‌هایش اشاره‌ای می‌زند: - داخل بیا. ظاهر اتاق بسیار ساده و خلوت است. تنها مقداری پوست گوسفند بر حاشیه اتاق برای نشستن پهن شده، نگاهم را از خوشه‌های هوس‌برانگیز انگور که با سلیقه بسیاری داخل ظرف سیمگونی چیده‌شده می‌گیرم و به محمد‌بن‌ابراهیم می‌دوزم: - میهمان من هستی و حبیب خدا، از خودت پذیرایی کن، حتماً خسته‌ای. دستی به دو طرف عبایم می‌کشم و لبخند کم‌رنگی می‌زنم: - ممنون، برای مهمانی اینجا نیامدم. چند ثانیه‌ای سکوت می‌شود و من اقدام به شکستنش می‌کنم: - ای محمد! چنین‌وچنان اموالی در نزدت هست که از پدرت به ارث داری و پدرت نیز قبل از فوتش آن را نیت امام زمان(عج) کرده است. جزئیات اموال را مو‌به‌مو ذکر می‌کنم‌، تا‌آنجا‌که مطمئن می‌شوم چیزی از قلم نیفتاده. متحیر و سرگشته با چشمانی که از حدقه بیرون‌زده نگاهم می‌کند، لب‌هایش را چند مرتبه تکان می‌دهد؛ اما انگار قدرت تکلمش از کار افتاده باشد، مثل یک تکه چوب، همانطور به حالت سیخ و خشک نشسته و حتی توان این را ندارد که تکانی به تن خود بدهد. حیران و سرگردان چشم‌هایش را در میان اجزای صورتم می‌چرخاند. صدایش که از شدت حیرت آرام و زمزمه‌وار گشته را به زور می‌شنوم: - به خدای لایتناهی قسم که تمامی سخنانت صحیح است، حتی موردی را غلط بیان نکردی، مگر تو جادوگری؟ 🔶ادامه داستان در👇