💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بابا – تو چیکار کردي ؟ تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه یا باهام اونجور تندي کنه . تقریباً دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم و این رفتارش برام گرون تموم شده بود . بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا – تو واقعاً این کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدي بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟ بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ بازم سکوت تنها جواب من بود . بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري . ناراحت نشدم . اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود . آروم گفتم . من – چشم . دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت . بابا – بیا از این پسره برام بگو . بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم و باز با صداي بلند گفت . بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش ! سرم رو کج کردم . من – هر چی شما بگین با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد . بابا - چی بگم به تو دختر ؟ سري تکون داد . بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي ! معترض گفتم . من- بابا ! بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش . تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم . از حرفاش ، حالتاش و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود . بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت . بابا – هر کاري می خواي با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین . مامان سري تکون داد . مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟ بابا لبخند محوي زد . بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي . مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد . واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد . -•-•-•-•-•-•-•-•-•- مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد . رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد . از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود . عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿