💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
رضوان – اونا هم عروس بی جوراب نمی خوان .
لبخندي زد .
رضوان – افرادي مثل خونواده ي من به جوراب پوشیدن حساسن . احتمالاً خونواده ي اونا هم باید همینجوري باشن .
و بعد با نگرانی اضافه کرد .
رضوان – فقط امیدوارم مثل خونواده ي عموي من نباشن که عقیده دارن دختر تا شب عروسیش حق نداره ابرو برداره .
اشاره ي مستقیمش به ابروهاي برداشته ي من بود .
با ترس و نگرانی دستی به ابروهام کشیدم . رو به مامان با نگرانی گفتم .
من – حالا چیکار کنم ؟
انگار که می شد ابروهاي تمیزم رو کاري کرد .
مامان با قاطعیت گفت .
مامان – من دختر به همچین خونواده اي نمی دم . دیگه زیادي با ما فرق دارن .
رضوان هم با گفتن " حالا خدا بزرگه . تا نریم نمی فهمیم چی به چیه " من رو هل داد به سمت کفشم .
-•-•-•-•-•-•-•-
همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد .
خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت .
خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟
آروم و با دلهره جواب دادم .
من – یه بار از دور دیدمشون .
نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه .
خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت .
خاله – اون رو به رو نشستن .
دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد .
خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت:
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿