💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان – اونا هم عروس بی جوراب نمی خوان . لبخندي زد . رضوان – افرادي مثل خونواده ي من به جوراب پوشیدن حساسن . احتمالاً خونواده ي اونا هم باید همینجوري باشن . و بعد با نگرانی اضافه کرد . رضوان – فقط امیدوارم مثل خونواده ي عموي من نباشن که عقیده دارن دختر تا شب عروسیش حق نداره ابرو برداره . اشاره ي مستقیمش به ابروهاي برداشته ي من بود . با ترس و نگرانی دستی به ابروهام کشیدم . رو به مامان با نگرانی گفتم . من – حالا چیکار کنم ؟ انگار که می شد ابروهاي تمیزم رو کاري کرد . مامان با قاطعیت گفت . مامان – من دختر به همچین خونواده اي نمی دم . دیگه زیادي با ما فرق دارن . رضوان هم با گفتن " حالا خدا بزرگه . تا نریم نمی فهمیم چی به چیه " من رو هل داد به سمت کفشم . -•-•-•-•-•-•-•- همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد . خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت . خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟ آروم و با دلهره جواب دادم . من – یه بار از دور دیدمشون . نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه . خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت . خاله – اون رو به رو نشستن . دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد . خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت: 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿