💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم برگشتن . رضوان سریع پرسید . رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟ سري تکون دادم . من – آره . خودت براي مامان پارچه انتخاب کن . منم پارچه لباسی می خوام . به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم . در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري که نرگس متوجه نشه گفت . رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف می زنی . چند لحظه نگاتون کرد و برگشت . مبهوت برگشتم و نگاهش کردم . من – واي آبروم رفت . اخمی کرد . رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه . ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید . سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم . من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟ دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم . من – چیزي نگفت ؟ رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا حرف زدن شما تموم شه . تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي . نرگس اومد نزدیکمون . نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟ برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود . اصلاً دلم نمی خواست حرف زدن من و امیرمهدي رو به روم بیاره . من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف کردم ! لبخند دوستانه اي زد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛