💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نرگس – این حرفا چیه . اتفاقاً خیلی هم خوشحالم که باهاتون اومدم . بعد پارچه اي رو با دست نشون داد . نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه . سه رنگ هم بیشتر نداره . به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بی نهایت زیبا . که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود . نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه . یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم . یکی از دخترا ؟ دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟ براي امیرمهدي ؟ واي ! ........ واي ! ... چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟ چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه . چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم . و براي اینکه این کار رو انجام ندم ، دستم رو روي لب هام گذاشتم . و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي . عروس طاهره خانوم و حاج آقا . حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت . و دوباره خیره شد به پارچه و گفت . نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الان راضی نشده حتی بریم خواستگاري . نگاهش کردم . منظورش چی بود ؟ سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛