💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود
با صدای کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوی دهنم
پس صداهای دیگه رو هم میشنیدم ! یا شاید صدای هواپیمای تو ذهنم تموم شده و اجازه ی شنیدن بهم داده بود
به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتوی لیوان به لبم نزدیک شده خوردم
آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه
لرزی که از ترس بود، از وحشت بود
سعی میکردم با دم عمیق نفس های منقطعم رو منظم کنم
تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی میکرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه
مادر رضوان رو به مامان و بابا که بدتر از من بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل
با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم
همه دورم بودن و سعی میکردن کاری انجام بدن تا اون شوک و اون حال بد رو پشت سر بذارم
به پیشنهاد طاهره خانوم رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه ای دراز بکشم
طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستای یخ کرده از ترسم
حین مالش گاهی فشاری هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوری لرز بدنم کم شه
مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش میکرد
هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن
اطمینان به حضورشون ،به حمایتشون و بهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم
پتویی که روم کشیده بودن بدنم رو گرم کرده بود
ولی از داخل به قدری سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بنشونه
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجرای پیش اومده بودن
هیچ کس هم اشاره ای به اینکه خونواده ی درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن،نداشت
سکوت موجود برام آزاردهنده بود
بیشتر باعث میشد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا
گاهی هم با خودم فکر میکردم واقعاً اون شخصی که قصد جونم رو داشت پویا بود ؟
چرا ؟ چون ردش کرده بودم؟ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟ یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟
یا شاید اینجوری میخواست حالم رو بگیره !
خودش گفته بود که نمیذاره امیرمهدی مال من بشه !
یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟
با صدای آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم
طاهره خانوم - سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین رنگ به صورتتون نمونده
مامان هم آروم گفت:
مامان - داشت جلو چشمام.....
بغض کرد و نتونست ادامه بده
طاهره خانوم - خدا رو شکر به خیر گذشت، میدونم چه حالی شدین منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدی تو کربلا زخمی شد... قضا بلا بود که از سرتون رفع شد یه صدقه بدین
مامان - باید همین کار رو بکنیم داشتم سکته میکردم.... نمی دونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش
طاهره خانوم - به دل پاک هر دوتون
بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄