💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
مامان - مارال !
من - چیه خوب ؟ دارم میپرسم این جناب اسکندر خان و خانواده کی شرفیاب میشن ؟
همون لحظه صدای آیفون بلند شد
مامان - بفرما اومدن
و با سرعت به سمت آیفون رفت
رضوان - معلومه حسابی مشتاق دیدارشی
من - نه خیرم میخوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم يا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم !
رضوان - فعلاً چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیای
بعد ابرویی بالا انداخت
رضوان - اینا رو ول کن یادم رفته بود یه چیزی رو بهت بگم ، اونشب بعد از اینکه به امیرمهدی گفتی نزدیک بود بمیرم...
من - خوب ؟
رضوان - امیرمهدی رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟
سری تکون دادم
رضوان - وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه فکر کردم شاید گریه کرده باشه !
مشتی زدم تو بازوش
من - خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی میخوای یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق میدی ، هر روز یه تیکه میگی و میری
رضوان - بده بهت اطلاعات میدم ؟
من - نه خیر بد نیست فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه، من بدبخت باید هر روز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده
پشت چشمی نازک کرد
رضوان - خیلی هم دلت بخواد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛