💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_هفت
من - خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟
رضوان - وا مگه الان چشه ؟
من - هیچی فقط الان اگه جلو خواستگارا به جای سلام اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیرمهدی جون ؛ خودت باید درستش کنی
رضوان - برای تو که بد نمیشه ، میشه ؟
هر دو خندیدیم که همون موقع با ورود مهمونا ناچاراً به سمت در رفتیم
اسکندر رحیمی همرا با مادر و دو خواهرش اومده بودن چون جلسه ی اول بیشتر جنبه ی آشنایی داشت و اینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن
صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون های معروف بود
از نظر چهره و تیپ و اندام خوب و با توجه به نتیجه ی تحقیق بابا جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود
خانواده ی خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار خودشون رو خوب نشون دادن
حرفای مقدماتی برای آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم
اینکه در حال انجام چه کاری هستیم و میخوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم
قرار شد چند باری رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت تا همدیگه رو بیشتر بشناسيم
البته طبق معمول دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من برای اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ما فقط تلقنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد
مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم
که چه جوری امیرمهدی رو از صفحه ی ذهنم پاک کنم و برای اينکه بتونم حداقل با حضور اسکندر یا هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیرمهدی رو کمی کم رنگ کنم
فردا شبش تو جلسه ی خواستگاری رضا از نرگس که خانواده ی ما هم به عنوان رابط دوخونواده دعوت داشتن شرکت نکردم
این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود برای فکر نکردن به امیرمهدی و اسکندر رو جایگزینش کردن
چندین و چندبار راه رفتم
خودم رو با انواع برنامه های تلویزیون سرگرم کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛