💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_نونزده
مامان رو به رضوان گفت
مامان - امشب مراقبشون باش مادر این دختر اصلاً حالش خوب نیست دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم نذاشت ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید افطارم که چیزی نخورد
رضوان لبخندی زد
رضوان - نگران نباشین مامان سعیده من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم
مامان هم لبخندی زد
مامان - نرگس که احتمالاً حواسش جای دیگه ست
رضوان - میتونه امشب رو صبر کنه از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره برای حواس پرتی
ابرویی بالا انداختم
من - حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟
رضوان - خودشون اینطور خواستن هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر میتونن با هم حرف بزنن بقیه هم قبول کردن
پوزخندی زدم نه به امیرمهدی که از یه صیغه ی دیگه گریزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن .
صدای مهرداد باعث شد دل از اتاقم بکنم
مهرداد - حاضرین ؟ اومدن !
رضوان - داریم میایم
کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم
***
شهربازی مثل هميشه شلوغ بود پر از سر و صدا و هیجان پر از شور و شادی
ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدی باشه و میخواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم
هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم از جمع شش نفره مون تقریباً جدا شده بودیم
البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ی زیادمون و اون همه سر و صدا مانع میشد تا صدامون رو بشنون
رو به امیرمهدی که ساکت کنارم راه میومد گفتم
من - بریم سفینه سوار شیم ؟
نگاهی به سمتش انداخت
امیرمهدی -نه خطرناکه
من - پس اين همه آدم دیوونن سوار شدن ؟
امیرمهدی - اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه برای خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمیشدن
من - اگر بخوایم اینطوری فکر کنیم که نباید هیچ کاری انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛