💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه . از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جال می داد . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هواي مطبوعش . با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادي کردن . رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود . بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود عروسی تنها برادرم واقعاً به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد . مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه. بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و براي بار هزارم بهش تبریک می گفت ، که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد . منم اصلا به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه . مخصوصاً پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه . می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده کرده لذت می بره . همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و گفت : پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده ! از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم . جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم . من – چطور بودم امشب ؟ در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاهی بهم انداخت . پویا – عالی . مثل همیشه . کلا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این حرفا خوشم میومد . با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده . خودم هم دلم می خواست اولین محبت رو باهاش تجربه کنم . براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش بود ، نگاهی به صورتش انداختم . و بعد دوباره به چشماش . کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه . دلم می خواست بگم " بیا جلو دیگه " . اما به جاي هر حرفی ، ل.ب پایینم رو به دندون گرفتم وچشمام رو به سرخوشی خمار کردم .فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|