💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم .
خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه .
از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک
روح آدم رو جال می داد .
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این
هواي مطبوعش .
با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و
همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به
رقصیدن و شادي کردن .
رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی
خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو
لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود .
بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود
عروسی تنها برادرم واقعاً
به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با
تحسین بهم دوخته می شد .
مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه.
بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش
خداحافظی می کرد و براي بار هزارم بهش
تبریک می گفت ، که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد .
منم اصلا به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع
شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه .
مخصوصاً پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مانتوم رو
نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه
. می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده
کرده لذت می بره .
همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و
گفت :
پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده !
از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم .
جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم .
من – چطور بودم امشب ؟
در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاهی بهم انداخت .
پویا – عالی . مثل همیشه .
کلا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این
حرفا خوشم میومد .
با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه
حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم
به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده .
خودم هم دلم می خواست اولین محبت رو باهاش تجربه کنم . براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش
بود ، نگاهی به صورتش انداختم . و بعد دوباره به چشماش .
کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه .
دلم می خواست بگم " بیا جلو دیگه " . اما به جاي هر حرفی ،
ل.ب پایینم رو به دندون گرفتم وچشمام رو به سرخوشی خمار کردم .فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|