💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 لبخند سر خوشی زدم . من – باشه براي یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه . تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد . پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم .لبخند نیمه نصفه اي زدم . خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادي داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! یکم محبت قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد ! با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت . چه خوب می شد یه حرکت عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم . عالی بود . با این فکر لبخندي رو لبم نشست . غافلگیري خوبی بود . *** از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفربرم . یه سفر مجردي . در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام روبا کسی هماهنگ کنم . ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم . می دونستم به راحتی راضی نمی شه .هر چند خونواده ي راحتی داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص . بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم . مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون . " سلام " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد . براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم . شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود . مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت . مامان – یه وقت کمک نکنیا ! سري تکون دادم . من – چاییم رو بخورم میام کمک . مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد . نگاهش کردم . من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده . مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم . لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم . من – اخی ! بغض نکن مامانی . سرش رو روي سینه م گذاشت . مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ می شه . شروع کردم به مالیدن شونه هاش . من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم . با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد . مامان – یعنی چی ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄