🌱 یکی از اتفاقات جبهه،رفاقت هایی بود که میشد مثل برادری 🥰
رفاقتی که گاه آدمها را از برادر خونی بهم نزدیکتر میکرده است و آنقدر ریشهدار و عمیق میشده که تبدیل به اخوت و برادری واقعی میشده است.
ماجرای بین حمید داوود آبادی و شهید مصطفی کاظم زاده نیز از همین برادریهاست. دو نوجوان کم سن و سال که در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی با هم آشنا میشوند و بعد از آن هم با هم راهی جبهه شدهاند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند.
شرح رفاقت حمید و مصطفی آنقدر شیرین است که وقتی به لحظهی جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
حالا بعد از سالها حمید داوود آبادی شرح این رفاقت را مکتوب کرده است و در کتابی 320 صفحهای از اولین روز آشنایی با مصطفی تا روز شهادت و بعد از آن خاک سپاری او گفته است و البته نام آن را هم به یاد سختترین لحظه این رفاقت گذاشته است: «دیدم که جانم میرود»
زبان کتاب در اغلب موارد زبان گفتار و روانی است که به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار میکند و در کنار آن نیز نویسنده با ذکر برخی از خاطرات طنزی که خود در جبهه آنها را تجربه کرده، سعی کرده هم مخاطب را بیشتر جذب کند و هم تصویری واقعی از حضور رزمندگان در صحنههای نبرد ارائه کند.
#معرفی_کتاب
🌱|
@omoshohada 👈 بیا به جمع ما