✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨ یـک راسـت سـمت میـز ناهـار خـوری مـی روم و دفتـررا بـر میـدارم. بـه قصـد رفتـن بـه حیـاط، شـالم را روی سرم مینـدازم و ازخانـه بیـرون میـروم. بادگــرم ظهــر بــه صورتــم میخــورد و عطرگلهــای سرخ و ســفید باغچــه ی کوچـک حیـاط درفضـا مـی پیچـد. صنـدل لـژ دارم را بـه پـا مـی کنـم و سـمت حـوض میـروم . صفحـه ی اول دفـتر را بـاز میکنـم و لـب حـوض میشـینم. یــک بیــت شــعر کــه مشــخص اســت بــا خودکاربیــک نوشــته شــده ! انبوهـی از سـوال در ذهنـم میرقصـد. متعجـب دوبـاره دفتر را میبندم و درافکارغــرق مــی شــوم. _ اگــر ایــن بــرای یحیــی اس! چــرا به من نگفــت؟ چرااونجــا گذاشــته.اگر نیسـت پـس چـرا نوشـته هـا بـا دسـت خـط اونـه! نکنه...نبایـد بخومنـش. یـا شـاید... بایـد حتمـن بخومنـش!؟ نفـس عمیقـی مـی کشـم و صفحـه ی اول را بـاز میکنـم و بانـگاه کلمـه بـه کلمـه رادقیـق میخوانم: ○○○ادامه دارد...... @oshahid